بخش سوم : عنصر تبليغ در نهضت حسينى (تبليغ در اسلام)
جلسه اول : مفهوم تبليغ
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين والصلوه والسلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه , سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على آله الطيبين الطاهرين المعصومين .
الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا ( 1 ) . همان طورى كه سخن انسانها از نظر بساطت و يا پيچيدگى , يعنى از نظر اينكه غراء و ساده و تك معنى باشد و يا اينكه چند معنى و چند لايه و داراى صورت و باطن باشد , فرق مى كند , نهضتها و حركتهاى انسانها هم عينا همين طور است . ما دو نوع سخن مى توانيم داشته باشيم : سخنى كه تك معنى باشد و سخنى كه چند معنى و چند پهلو باشد . بهترين مثلش آيات قرآن مجيد است . قرآن مجيد آيات خود را به دو دسته تقسيم مى كند : آيات محكمات و آيات متشابهات , آيات محكمات آياتى است كه از نظر لفظ و عبارت تك معنى است , يعنى يك معنى و يك مفهوم بيشتر از عبارات آن نمى توان استفاده كرد .
ولى آيات متشابهات آياتى است كه در آن واحد از آنها چند معنى مى توان استنباط كرد , و البته براى اينكه در معانى متشابه , به اشتباه نيفتيم بايد آيات محكمه را مقياس و معيار قرار بدهيم كه آيات محكمه[ ( ام الكتاب] ( است .
گفتيم نهضتها و حركتهاى انسانها هم عينا همين طور است . ممكن است نهضتى تك معنى و تك مقصد باشد و ممكن است به اصطلاح متشابه باشد , يعنى در آن واحد مقصدها و هدفهاى مختلف داشته باشد , گو اينكه همه آن هدفها بازگشتشان به يك هدف اصلى باشد . يك نهضت مى تواند در آن واحد داراى جنبه ها و ابعاد مختلف بوده باشد .
نهضت امام حسين عليه السلام يك نهضت چند مقصدى و چند جانبه اى و چند بعدى است . و علت اينكه تفاسير و تعابير مختلفى در مورد اين نهضت شده است , محاذى بودن عناصر دخيل در آن است . ما وقتى كه از جنبه بعضى عوامل و عناصر به اين نهضت نگاه مى كنيم , مى بينيم صرفا جنبه تمرد و عدم تسليم در مقابل قدرتهاى جابره و تقاضاى ناصحيح قدرت حاكم وقت دارد . از اين نظر , اين نهضت يك نفى , نه وعدم تسليم است . آن جنبه اين است كه همه مى دانيم بعد از مردن معاويه و جانشين شدن يزيد و پس از آن همه توطئه هايى كه براى اين كار چيدند , يزيد لازم ديد از چند نفر از شخصيتهاى بزرگ جهان اسلام و در راس آنها وجود مقدس حسين بن على عليه السلام كسى كه از او خيلى حساب مى برد , بيعت بگيرد تا اين بيعت سبب خاموشى همه مردم بشود و در واقع تعهدى از حسين بن على عليه السلام در مورد خودش بگيرد .
پس از مرگ معاويه , يزيد بلافاصله نامه اى از شام به حاكم مدينه[ ( وليد بن عتبه بن ابى سفيان] ( كه از بنى اعمام خودش بود نوشت و در آن , خبر درگذشت معاويه و نيز اينكه خودش در جاى پدرش نشسته است را به او رساند . و در نامه جداگانه اى نام چند نفر را نوشت و در راس آنها حسين بن على عليه السلام كه حتما بايد از اينها بيعت بگيرى . امام حسين عليه السلام حاضر به بيعت كردن نشد ( كه داستانش را شايد مكرر شنيده ايد ) و پس از چند روزى كه در مدينه توقف كرد در حاليكه ميدانست اينها دست بردار نيستند , با اهل بيت و خاندانش بسوى حرم امن الهى[ ( بيت الله الحرام] ( در مكه حركت كرد و به آنجا رفت . يعنى در دهه آخر ماه رجب بود كه خبر مرگ معاويه به مدينه رسيد و از امام حسين عليه السلام تقاضاى بيعت كردند .
شايد در حدود بيست و هفتم ماه رجب بود كه امام حسين عليه السلام به طرف مكه حركت كرد و در سوم ماه شعبان كه روز ولادت ايشان هم هست , وارد مكه شد , و تا هشتم ماه ذى الحجه در مكه اقامت كرد . به هر حال به هيچ وجه حاضر نشد آن تقاضايى را كه از او شده بود تمكين كند . اين ( پاسخ منفى داد ) يك گفته است , گفته اى كه به اين نهضت ماهيت مخصوص مى دهد , و آن ماهيت نفى و عدم تمكين و تسليم در مقابل تقاضاهاى جابرانه قدرت حاكم زمان است .
عنصر ديگرى كه در اين نهضت دخالت دارد , عنصر امر به معروف و نهى از منكر است كه در كلمات خود حسين بن على عليه السلام تصريح قاطع به اين مطلب شده است و شواهد و دلايل زيادى دارد . يعنى اگر فرضا از او بيعت هم نمى خواستند باز او سكوت نمى كرد .
عنصر ديگر , عنصر اتمام حجت است . در آن روز , جهان اسلام سه مركز بزرگ و م…ثر داشت : مدينه كه دارالهجره پيغمبر بود , شام كه دارالخلافه بود و كوفه كه قبلا دارالخلافه اميرالم…منين على عليه السلام بود , و بعلاوه شهر جديدى بود كه به وسيله سربازان مسلمين در زمان عمر بن الخطاب ساخته شده بود و آن را سربازخانه اسلامى مى دانستند و از اين جهت با شام برابرى مى كرد . از مردم كوفه , يعنى از سربازخانه جهان اسلام بعد از اينكه اطلاع پيدا مى كنند كه امام حسين حاضر نشده است با يزيد بيعت بكند , در حدود هجده هزار نامه مى رسد . نامه ها را به مركز مى فرستند , به امام حسين عليه السلام اعلام مى كنند كه شما اگر به كوفه بيائيد , ما شما را يارى مى كنيم .
اينجا امام حسين بر سر دو راهى تاريخ است , اگر به تقاضاى اينها پاسخ نگويد قطعا در مقابل تاريخ محكوم است و تاريخ آينده قضاوت خواهد كرد كه زمينه فوق العاده مساعد بود ولى امام حسين از اين فرصت نتوانست استفاده كند يا نخواست يا ترسيد و از اين قبيل حرفها . امام حسين براى اينكه اتمام حجتى با مردمى كه چنين دستى به سوى او دراز كرده اند كرده باشد به تقاضاى آنها پاسخ مى گويد , به تفصيلى كه باز شنيده ايم . در اينجا اين نهضت ماهيت و شكل و بعد 189 و رنگ ديگرى به خود مى گيرد .
يكى ديگر از جنبه هاى اين جنبش , جنبه تبليغى آن است , يعنى اين نهضت در عين اينكه امر به معروف و نهى از منكر است و در عين اينكه اتمام حجت است[ و در عين اينكه عدم تمكين در مقابل تقاضاى جابرانه قدرت حاكم زمان است] , يك تبليغ و پيام رسانى است , يك معرفى و شناساندن اسلام است .
براى اينكه بحث خودمان را شروع بكنيم , بايد معنى تبليغ را درست توضيح بدهيم و مخصوصا فرق آن را با امر به معروف و نهى از منكر بيان بكنيم تا معلوم بشود كه عنصر تبليغ در نهضت حسينى غير از عنصر امر به معروف و نهى از منكر در اين نهضت است . تبليغ , كلمه اى است كه در قرآن مجيد زياد استعمال شده است . در قرآن كريم , از پيغمبران خدا به عنوان مبلغان رسالت الهى ياد شده است . البته منحصر به پيغمبران نيست , غير آنها هم هست . مثلا قرآن از زبان پيغمبران نقل مى كند كه : يا قوم لقد ابلغتكم رساله ربى و نصحت لكم و لكن لا تحبون الناصحين ( 1 ) يا درباره پيغمبران مى گويد : ما على الرسول الا البلاغ ( 2 ) غرض اين است كه كلمه[ ( بلاغ] ( ,[ ( تبليغ] ( ,[ ( يبلغون] ( و آنچه كه مربوط به اين ماده است , در قرآن مجيد زياد استعمال شده است . معنى اين كلمه چيست ؟ بدبختانه اين كلمه در عرف امروز , سرنوشت شوم يعنى معنى منحوس و منفورى پيدا كرده , به طورى كه امروز در عرف ما فارسى زبانها تبليغ يعنى راست و دروغ جور كردن , و در واقع فريبكارى و اغفال براى به خورد مردم دادن يك كالا . مفهوم اغفال به خودش گرفته است و لذا گاهى اوقات كه كسى درباره موضوعى صحبت مى كند , وقتى مى خواهد بگويد اينها اساسى ندارد , مى گويد آقا اينها همه تبليغات است , همه , دروغ و فريبكارى است . بدين جهت , گاهى مى بينيم بعضيها با استعمال اين كلمه در مورد امور دينى موافق نيستند . ولى من در يك جلسه ديگر اين مطلب را به رفقا گفتم كه اگر كلمه اى معنى صحيحى دارد و آن معنى صحيح در استعمالات قرآن مجيد و[ ( نهج البلاغه] ( آمده است , ما نبايد به جرم اينكه معنى تحريفى پيدا كرده است آن كلمه را مجازات بكنيم , بلكه بايد هميشه معنى صحيحش را به مردم بگوئيم .
تبليغ با وصول و با ايصال معنى نزديك دارد . در زبان عربى در خيلى موارد , يك ظرافتها و لطافتهائى است كه اينها را ما مثلا در زبان فارسى خودمان با اينكه زبان شيرين و وسيعى است , نمى بينيم . ما در زبان عربى كلمه[ ( ايصال] ( داريم , كلمه[ ( ابلاغ] ( هم داريم . معنى ايصال چيست ؟ مثلا اگر بگوئيم پارچه اى ر ا[ ( ايصال] ( كردم , يعنى آن را رساندم[ . ( ابلاغ] ( در فارسى يعنى چه ؟ اگر بگو ئيم فلان چيز را ابلاغ كردم , باز مى گوئيم يعنى رساندم . در فارسى در مورد هر دوى اينها كلمه[ ( رسيدن] ( و[ ( رساندن] ( به كار برده مى شود , ولى در زبان عربى[ ( ايصال] ( را به جاى[ ( ابلاغ] ( نمى شود به كار برد و[ ( ابلاغ] ( را هم به جاى[ ( ايصال] ( نمى توان بكار برد[ ( ايصال] ( معمولا در مورد رساندن چيزى به دست كسى يا در حوزه كسى است , يعنى در مورد امور جسمانى و 191 مادى به كار مى رود . اگر كسى بخواهد پاكتى را به شخص ديگرى برساند , در اينجا كلمه[ ( ايصال] ( را به كار مى برند . يا اگر كسى پيش شما امانتى دارد ( امانت مادى ) و شما اين امانت را به او برسانيد , اينجا مى گويند امانت را به صاحبش ايصال كرد .
ولى ابلاغ , در مورد رساندن يك فكر و يا يك پيام است . يعنى در مورد رساندن چيزى به فكر و روح و ضمير و قلب كسى به كار مى رود . و لهذا محتواى ابلاغ نمى تواند يك امر مادى و جسمانى باشد , حتما يك امر معنوى و روحى است , يك فكر و يك احساس است , و به عبارت ديگر معمولا ابلاغ را در مورد پيامها و سلامها و امثال اينها به كار مى برند . مى گويند : ابلاغ پيام كرد , ابلاغ سلام كرد . وقتى كه ابلاغ پيام مى كند يعنى فكرى را , پيغامى را به ديگران مى رساند . و هنگامى كه ابلاغ سلام مى كند , ابلاغ احساسات مى كند , ابلاغ عشق مى كند . در مورد چنين چيزهايى , كلمه تبليغ و [ ( ابلاغ] ( به كار مى رود و قرآن كريم اين كلمه را در مورد رسالات كه عبارت است از پيامها به كار برده است .
پس تبليغ يعنى رساندن يك پيام از كسى به كس ديگر . كلمه پيامبر و پيغامبر كه در زبان فارسى آمده است , ترجمه كلمه[ ( رسول] ( است كه به معنى مبلغ رسالت مى باشد . كلمه[ ( رسالت] ( از كلماتى است كه سرنوشت خوبى پيدا كرده است . البته ما فارسى زبانها ( و تا اندازه اى عربى زبانها ) به چيزهايى رساله مى گوئيم كه به آن مفهومى كه[ ( رسالت ) ] در قرآن دارد متفاوت است . معمولا جزوه هاى كوچك , نوشته هاى كوچك كه حجمشان به اندازه يك كتاب نيست را رساله مى گويند , و حال آنكه موضوع رساله به پيامى ارتباط ندارد . مثلا فرض كنيد كسى كتابچه اى مى نويسد درباره ريشه فلان لغت , درباره دستور زبان فارسى يا دستور زبان عربى , مى گويند فلانى در فلان موضوع رساله اى نوشته است , در حالى كه اين اسم با آن موضوع ( مثلا ريشه لغت ) جور در نمىآيد .
[ ( رساله] ( در جايى بايد به كار رود كه پيامى در كار باشد , اما كسى كه يك مسئله علمى يا ادبى را حل كرده است , پيامى براى كسى نياورده است . در اين مورد استعمال اين كلمه درست نيست . ولى اخيرا كلمه[ ( رسالت] ( را در لفظ فارسى به كار مى برند و مثلا مى گويند فلانى رسالتى در جامعه خودش دارد . يعنى امروز در مورد كسى كه احساس مى كند براى جامعه خودش و در جامعه خودش وظيفه اى دارد كه بايد آن را انجام بدهد , مى گويند او رسالتى دارد , و اين تعبير , و آن تعبيرى كه در قرآن براى كلمه[ ( رسالت] ( آمده است , اگر يكى نباشند خيلى به هم نزديكند , و به عبارت ديگر , اين مفهوم به مفهوم رسالت در قرآن بسيار نزديك است . قرآن مى فرمايد : الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله ( 1 ) , آنانكه پيامهاى الهى را به مردم مى رسانند و جز از خدا از احدى بيم ندارند . اين , شرط بزرگى براى پيام رسان است كه بعدها اگر موفق شديم , انشاء الله درباره اش بحث مى كنيم .
وقتى معلوم شد كه[ ( ابلاغ] ( يا[ ( تبليغ] ( رساندن پيام است , نتيجه مى گيريم تبليغ كه در قرآن آمده است , و امر به معروف و نهى از منكر كه آنهم در قرآن آمده , دو مسئله جداگانه هستند . البته با يكديگر پيوستگى دارند , ولى دو مسئله هستند .
تبليغ , مرحله شناساندن و خوب رساندن است , پس مرحله شناخت است .
ولى امر به معروف و نهى از منكر مربوط به مرحله اجراء و عمل است .
تبليغ خودش يك وظيفه عمومى براى همه مسلمين است , همچنان كه امر به معروف و نهى از منكر يك وظيفه عمومى است . وظيفه اى كه هر مسلمان از نظر تبليغ دارد , اين است كه بايد اين احساس در او پيدا بشود كه به نوبه خودش حامل پيام اسلام است . اما وظيفه اى كه هر مسلمان در مورد امر به معروف و نهى از منكر دارد اينست كه بايد اين احساس در او باشد كه مجرى و جزء قوه مجريه اين پيام است كه بايد آن را در جامعه به مرحله عمل و تحقق برساند و به آن لباس عينيت بپوشاند . اين است كه امر به معروف و نهى از منكر يك مطلب است و تبليغ , مطلب ديگر . از اين جهت , عرض مى كنم كه نهضت حسينى علاوه بر جنبه ولايه و بعد امر به معروف و نهى از منكر , جنبه ولايه و بعد ديگرى دارد , و آن تبليغ است . اين نهضت متشابه و تو در تو و چند لايه , يكى از كارهايى كه انجام داده است , اين است كه ماهيت اسلام را آنچنان كه هست شناسانده است . پيام اسلام را به جهان بشريت شناسانده و ارائه كرده است , آنهم چقدر بليغ ! همان طورى كه عرض كردم , سخن بر دو قسم است : سخن محكم و سخن متشابه . مى دانيد كه سخن از نظر ديگر , باز بر دو قسم است : سخن بليغ و سخن غير بليغ .
علماى اسلامى پاره اى از سخنان را سخنان فصيح و بليغ مى گويند . به چه سخنى سخن بليغ مى گويند ؟ به سخنى كه بتواند منظور و هدف گوينده را به خوبى و شايستگى به فكر و روح و به احساس طرف برساند , سخنى كه بتواند واقعا هدف گوينده را برساند . نهضت هم همين طور است , نهضت بليغ و نهضت غير بليغ داريم .
نهضت بليغ نهضتى است كه پيامى را كه مى خواهد به دلها و فكرها و احساسها ابلاغ بكند و برساند , به خوبى برساند . از اين جنبه وقتى نگاه مى كنيم , مى بينيم كه بليغتر و رساتر و رساننده تر از نهضت حسينى , نهضتى در جهان پيدا نمى شود . نهضتى كه شما از يك طرف مى بينيد از نظر ابعاد مكانى جهانى شده است و از طرف ديگر از نظر زمانى بعد از حدود چهارده قرن , قدرت رسانندگى و قدرت نفوذش نه تنها كاسته نشده , بلكه افزايش يافته است . نهضتى است فوق العاده قوى .
حالا , ما بايد مقدارى راجع به خود تبليغ بحث بكنيم تا عناصر تبليغى در نهضت امام حسين را درست بشناسيم و بيان كنيم . معنا و مفهوم تبليغ را دانستيم , و دانستيم كه قرآن مجيد روى كلمه تبليغ تكيه كرده است . در نهج البلاغه جمله معروفى است درباره فلسفه بعثت انبياء . مى فرمايد : فبعث فيهم رسله , و واتر اليهم انبيائه ليستادوهم ميثاق فطرته و يذكروهم منسى نعمته و يحتجوا عليهم بالتبليغ ( 1 ) . يعنى خدا , پيامبران را يكى پشت سر ديگرى فرستاد . براى چه ؟ اولا براى اينكه : خدا پيمانى با تكوين , در سرشت آدميان نهاده است . ( مى خواهد بگويد دين , امرى نيست كه بر بشر تحميل شده باشد , بلكه پاسخ به نداى فطرت بشر است . پيمانى كه خدا بسته است , روى كاغذ نيست , با لفظ نيست , با صوت نيست , با بيعت نيست , بلكه با قلم تقدير است , در عمق روح و سرشت انسانهاست ) مى گويد پيغمبران آمده اند به مردم بگويند ايها الناس ! آن پيمانى كه در سرشت خود با خداى خود بسته ايد , ما وفاى به آن پيمان را از شما مى خواهيم نه چيز ديگر . و يذكروهم منسى نعمته ( 1 ) , پيامبران ياد آورانند . و يحتجوا عليهم بالتبليغ ( 2 ) , و براى اينكه پيام خدا را به مردم ابلاغ كنند و از اين راه با مردم اتمام حجت نمايند .
و يثيروا لهم دفائن العقول ( 3 ) . ( چه جمله هاى عجيبى ! ) مى فرمايد : در عقلهاى مردم , در فكر مردم , در روح مردم , در اعماق باطن مردم , گنجهايى مدفون است , گنجهايى عقلانى در عقل مردم وجود دارد , ولى روى اين گنجها را خاكها و غبارها پوشانيده است . پيغمبران آمده اند تا اين غبارها را , اين لايه هاى خاك را بزدايند و اين گنجى را كه مردم در درون خود دارند به خود آنها بنمايانند . هر فردى در خانه روح و روان خود گنجى دارد و از آن بى خبر است . پيغمبران آمده اند آن گنج را بنمايانند تا هر كس با كمال شوق و شور و ابتهاج در صدد بيرون آوردن گنج خودش باشد .
پيغمبران خدا همه مبلغند به اين بيان كه عرض كردم , ولى همه مشرع نيستند . اينست كه پيغمبران خدا دو دسته اند : پيغمبرانى كه هم مشروعند و هم مبلغ , و پيغمبرانى كه فقط مبلغند . پيغمبران مشرع يعنى پيغمبران قانونگزار كه عده شان خيلى كم است , جمعا پنج تا مى شوند : نوح , ابراهيم , موسى , عيسى و خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله وسلم . ولى همه پيغمبران , مبلغ رسالات الهى هستند همچنانكه آمر به معروف و ناهى از منكر هستند . اينكه شنيده ايد يكصد و بيست و چهار هزار پيغمبر آمده اند , هر پيغمبرى , براى بشر قانون نياورده , آنها كه قانون آورده اند محدودند .
ساير پيغمبران مبلغ پيامى بوده اند , كه پيغمبران مشرع آورده اند , و آنها را پيغمبران تبليغى بايد گفت . همان طورى كه بعد از پيغمبر آخرالزمان و خاتم , پيغمبر مشرعى نخواهد آمد , بعد از او پيغمبر مبلغى هم نخواهد آمد , ولى مبلغ بايد باشد , چطور ؟ چون دوره ختميه دوره كمال و بلوغ بشر است , در اين دوره آن وظيفه اى را كه صدوبيست و چهار هزار پيغمبر منهاى پنج تا انجام مى دادند ( و در واقع خدا خودش انجام مى داد , يعنى پيغمبرانى را براى اين كار مبعوث مى كرد ) , يعنى تبليغ را , بايد مردم عادى انجام بدهند , غير پيغمبران بايد انجام بدهند , علماء و غير علماء بايد انجام بدهند . اين است كه مبلغين واقعى اسلام , پيامبران پيامبرند , يعنى پيام پيامبر را به مردم مى رسانند .
اما , شرط موفقيت يك پيام چيست ؟ چگونه پيامى مى تواند موفق بشود ؟ آيا اسلام خودش پيام موفقى بوده است ؟ اگر آرى , راز موفقيت اسلام در چيست ؟ شرايط موفقيت يك پيام چهار چيز است كه اگر اين چهار شرط در يك جا جمع بشود , موفقيت آن پيام قطعى است , ولى اگر اين چهار تا جمع نشود شكلهاى مختلفى پيدا مى شود .
اولين شرط موفقيت يك پيام , عقلى بودن , قدرت و نيرومندى محتواى آن است . يعنى اينكه خود آن پيام , براى بشر چه آورده باشد , با نيازهاى بشر چگونه انطباق داشته باشد , يعنى چگونه برآورنده نيازهاى بشر باشد .
بشر صدها نياز دارد , نيازهاى فكرى , احساسى , عملى , اجتماعى و مادى دارد . يك پيام نه تنها نبايد بر ضد نيازهاى بشر باشد بلكه بايد موافق و منطبق بر آنها باشد . يك پيام در درجه اول بايد منطقى باشد , يعنى با عقل و فكر بشر سازگار باشد , به گونه اى باشد كه جاذبه عقل انسان آن را به سوى خودش بكشد . يك پيام اگر ضد منطق و عقل باشد ولو مثلا احساسى باشد , براى مدت كمى ممكن است دوام پيدا بكند , ولى براى هميشه قابل دوام نيست . اين است كه در قرآن كريم دائما دم از تعقل و تفكر مى زند . قرآن هرگز عقل و منطق را ترك نكرده است , بلكه از عقل و منطق به عنوان يك پايه براى خود استفاده كرده و دعوت به تعقل نموده است .
همچنين براى اينكه محتواى يك پيام غنى و نيرومند باشد , بايد با احساسات بشر انطباق داشته باشد : انسان كانونى دارد غير از كانون عقلى و فكرى به نام كانون احساسات كه آن را نمى توان ناديده گرفت . توافق و هماهنگى با احساسات و تا حدى اشباع احساسات عالى و رقيق بشر و نيز هماهنگى با نيازهاى زندگى و نيازهاى عملى و عينى بشر , از ديگر شرايط غنى بودن , محتواى يك پيام است . اگر پيامى با نيازهاى طبيعى بشر ضديت داشته باشد , نمى تواند موفق باشد .
حديثى داريم كه در فقه هم به آن استناد مى كنند . پيغمبر اكرم فرمود : الاسلام يعلو و لا يعلى عليه ( 1 ) يعنى اسلام علو و برترى پيدا مى كند , غلبه پيد ا مى كند و چيزى بر اسلام پيروز نمى شود و غلبه پيدا نمى كند . اين حديث از آن احاديثى است كه هر گروهى از علماى اسلام با يك ديد به آن نگريسته و نوعى استنباط كرده اند و در واقع از آن جمله هاى متشابه پيغمبر است , به اين معنى كه از[ ( جوامع الكلم] ( پيغمبر است , يعنى يك لفظ است به جاى چند معنى . توضيح اينكه : علماى فقه كه از ديد فقهى به هر چيزى نگاه مى كنند , از اين حديث چنين استنباط كرده اند كه در مقررات اجتماعى اسلام هيچ قانونى كه نتيجه آن اين باشد كه غير مسلمان بر مسلمان برترى پيدا كند وجود ندارد , و اسلام چنين قانونى را امضاء نمى كند . براى مثال آيا در جامعه اسلامى , يك نفر از اهل ذمه ( مانند يهوديان و مسيحيان و احيانا زرتشتيان ) مى تواند در حال و شانى قرار بگيرد كه او حاكم باشد و يك مسلمان محكوم و مثلا يك بنده مسلمان را در اختيار خودش بگيرد ؟ فقهاء مى گويند : الاسلام يعلو و لا يعلى عليه , يعنى دست اسلام هميشه بايد بالا باشد , اسلام دست پائين را هرگز نمى پذيرد , و از اين اصل احكامى را استنباط مى كنند .
متكلمين كه از جنبه ديگرى به مسائل نگاه مى كنند و به اين حديث از ديد كلامى مى نگريسته اند ( متكلم , سر و كارش با منطق و استدلال و بحث و محاجه است ) , مى گويند : الاسلام يعلو و لا يعلى عليه , يعنى منطق اسلام بر هر منطق ديگرى برترى دارد . آنجا كه منطقها و استدلالها با يكديگر مواجه مى شوند , در عرصه استدلالها و در ميدان احتجاجها و در سرزمين منطقها منطق اسلام بر هر منطق ديگرى برترى و غلبه دارد . اين , ديد و بعد ديگرى از اين حديث است . آنها كه از ديد اجتماعى به اين حديث نگاه كرده اند , مسئله را به شكل ديگرى طرح مى كنند , مى گويند : الاسلام يعلو و لايعلى عليه , يعنى در جريان عمل برترى با اسلام است , چرا ؟ براى اينكه قانون اسلام از هر قانون ديگرى بر نيازهاى بشر منطبقتر است و لذا راه خودش را عملا بهتر باز مى كند .
انسان وقتى نگاهى به دستگاههاى تبليغاتى مسيحيت مى كند و آن وسعت و امكانات , آن وسائل , آن ابزارها , آن افراد , آن بودجه عظيم , آن تاكتيكها و آن همه تجهيزات و تشكيلات تبليغاتى را مى بيند , مى گويد مگر با اين همه دستگاه تبليغاتى مسيحيت , اسلام مى تواند , مقاومت بكند ؟ ! واقعا عجيب است ! وقتى به خودمان نگاه مى كنيم , مى بينيم از نظر دستگاه تبليغاتى واقعا در حد صفر هستيم . هيچ دينى در دنيا به اندازه اسلام از نظر دستگاه تبليغاتى و مبلغينش ضعيف نيست . حتى وقتى به يهود كه اقليت است نگاه مى كنيم , مى بينيم اين آبهاى زير كاه بسيار مجهز هستند , لااقل به عوامل تحريف . اينها جنبه اثباتى ندارند كه مردم را دعوت به يهوديگرى بكنند , ولى جنبه تخريبيشان زياد است , يعنى تخريب مكتبهاى ديگران . شما مى بينيد يك نفر يهودى يك عمر در يك رشته از رشته هاى اسلامى درس مى خواند براى اينكه يك كرسى اسلامى را در يك دانشگاه اشغال بكند و در آن كرسى كار خود را انجام بدهد , يا يك كتاب بنويسد و در آن كتاب فكر خودش را پخش كند .
هيچ مى دانيد كه ( اين را من از اهل اطلاع مكرر شنيده ام ) بيش از 90 درصد كرسيهاى اسلام شناسى جهان در اشغال يهوديهاست ؟ اسلام شناسهاى جهان يهوديها هستند ! شما ببينيد , اينها چقدر قدرت ضربه زدن دارند ! شما ببينيد , اينها چقدر قدرت ضربه زدن دارند ! آن , مسيحيت و اين يهوديت ! شما همينهايى كه اسمشان را گذاشته ايد فرقه ضاله گمراه سياسى كه در كشور خودمان وجود دارند , همين حزب كوچك را ببينيد چقدر دستگاه تبليغاتيش قوى است ! در اين حال , چند سال پيش بود در روزنامه اى خواندم ( از روزنامه لوموند نقل كرده بود ) كه در طول چند سال اخير , چهارده ميليون نفر از مردم دنيا مسلمان شده ا ند . با كدام تبليغ ؟ مبلغى نبوده , شايد حد اكثر يك راديوى مثلا ترانزيستورى داشته اند كه گاهى اوقات از كشورهاى عربى برنامه هايى مى گرفته اند . با يك نفر مطلعى كه از اروپا آمده بود , اين موضوع را در ميان گذاشتم . اين شخص كه سالهاى سال در اروپا بوده و الان هم در اروپاست گفت : من با فلان مقام مسيحى كه صحبت كردم , گفت لوموند اشتباه كرده , در سالهاى اخير بيست و پنج ميليون نفر مسلمان شده اند , و گفت در افريقا دو نيرو در حال پيشروى است , اسلام و كمونيسم , و مسيحيت هر چه فعاليت مى كند پيشروى قابل توجهى ندارد . در حالى كه دستگاه تبليغاتى آن قوى و وسيع و دستگاه تبليغاتى اسلام ضعيف است . علتش اين است كه محتواها فرق مى كند , اين محتوا قوى و منطقى است و آن محتوا به اصطلاح احساسى است , از نظر احساسى بسيار قوى است . اين محتوا , عملى است و با زندگى عملى سر و كار دارد ولى آن محتوا تحميلى است . حرف اول اسلام , مثل آب در گلوى يك تشنه , به گوارايى نفوذ مى كند . مى گويد عقل , و با عقل خدا و توحيد را اثبات مى كند . ولى مسيحيت , حرف اولش اين است كه عقل را كنار بگذار و بگو تثليت ! ايام , ايام محرم است و ما اين بحث را طرح كرده ايم براى اينكه پيام حسينى را به مردم برسانيم و بعد بيان كنيم كه نهضت حسينى چگونه پيام رسان اسلام بود , چگونه امام حسين توانست با نهضت خودش پيام اسلام را به جهان و جهانيان برساند .
امام حسين عليه السلام در هشتم ذى الحجه , در همان جوش و خروشى كه حجاج وارد مكه مى شدند و در همان روزى كه بايد به جانب منا و عرفات حركت كنند , پشت به مكه كرد و حركت نمود و آن سخنان غراى معروف را كه نقل از سيد بن طاووس است , انشاء كرد . منزل به منزل آمد تا به نزديكيهاى سر حد عراق رسيد . در كوفه حالا چه خبر است و چه مى گذرد خدا عالم است .
داستان عجيب و اسف انگيز جناب مسلم در آنجا رخ داده است . امام حسين عليه السلام در بين راه شخصى را ديدند كه از طرف كوفه مىآيد به اين طرف ( در سرزمين عربستان جاده و راه شوسه نبوده كه از كنار يكديگر رد بشوند .
بيابان بوده است , و افرادى كه در جهت خلاف هم حركت مى كردند , با فواصلى از يكديگر رد مى شدند ) , لحظه اى توقف كردند به علامت اينكه من با تو كار دارم , و مى گويند اين شخص امام حسين عليه السلام را مى شناخت و از 202 طرف ديگر حامل خبر اسف آورى بود , فهميد كه اگر برود نزديك امام حسين , از او خواهد پرسيد كه از كوفه چه خبر ؟ بايد خبر بدى را به ايشان بدهد . نخواست آن خبر را بدهد و لذا راهش را كج كرد و رفت طرف ديگر . دو نفر ديگر از قبيله بنى اسد كه در مكه بودند و در اعمال حج شركت كرده بودند , بعد از آنكه كار حجشان به پايان رسيد , چون قصد نصرت امام حسين را داشتند , به سرعت از پشت سر ايشان حركت كردند تا خودشان را برسانند به قافله اباعبدالله .
اينها تقريبا يك منزل عقب بودند . برخورد كردند با همان شخصى كه از كوفه مىآمد . به يكديگر كه رسيدند به رسم عرب انتساب كردند , يعنى بعد از سلام و عليك اين دو نفر از او پرسيدند نسبت را بگو , از كدام قبيله هستى ؟ گفت من از قبيله بنى اسد هستم , اينها گفتند : عجب ! نحن اسديان , ما هم كه از بنى اسد هستيم , پس بگو پدرت كيست , پدر بزرگت كيست ؟ او پاسخ گفت , اينها هم گفتند تا همديگر را شناختند . بعد , اين دو نفر كه از مدينه مىآمدند , گفتند از كوفه چه خبر ؟ گفت حقيقت اين است كه از كوفه خبر بسيار ناگوارى است و اباعبدالله كه از مكه به كوفه مى رفتند وقتى مرا ديدند , توقفى كردند و من چون فهميدم براى استخبار از كوفه است , نخواستم خبر شوم را به حضرت بدهم . تمام قضاياى كوفه را براى اينها تعريف كرد .
اين دو نفر آمدند تا رسيدند به حضرت . به منزل اولى كه رسيدند , حرفى نزدند , صبر كردند تا آنگاه كه اباعبدالله در منزلى فرود آمدند كه تقريبا يك شبانه روز , از آن وقت كه با آن شخص ملاقات كرده بودند , فاصله زمانى داشت . حضرت , در خيمه نشسته و عده اى از اصحاب همراه ايشان بودند كه آن دو نفر آمدند و عرض كردند يا اباعبدالله ! ما خبرى داريم , اجازه مى دهيد آن را در همين مجلس به عرض شما برسانيم يا مى خواهيد در خلوت به شما عرض كنيم ؟ فرمود من از اصحاب خودم چيزى را مخفى نمى كنم , هر چه هست در حضور اصحاب من بگوئيد . يكى از آن دو نفر عرض كرد : يا ابن رسول الله ! ما با آن مردى كه ديروز با شما برخورد كرد ولى توقف نكرد , ملاقات كرديم , او مرد قابل اعتمادى بود , ما او را مى شناسيم , هم قبيله ماست , از بنى اسد است . ما از او پرسيديم در كوفه چه خبر است ؟ خبر بدى داشت , گفت من از كوفه خارج نشدم مگر اينكه به چشم خود ديدم كه مسلم و هانى را شهيد كرده بودند و بدن مقدس آنها را در حالى كه ريسمان به پاهايشان بسته بودند , در ميان كوچه و بازارهاى كوفه مى كشيدند . اباعبدالله , خبر مرگ مسلم را كه شنيد , چشمهايش پر از اشك شد ولى فورا اين آيه را تلاوت كرد : من الم…منين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا ( 1 ) .
در چنين موقعيتى اباعبدالله نمى گويد كوفه را كه گرفتند , مسلم كه كشته شد , هانى كه كشته شد , پس ما كارمان تمام شد , ما شكست خورديم , از همينجا برگرديم . جمله اى گفت كه رساند مطلب چيست ديگرى است . اين آيه قرآن كه الان خواندم , ظاهرا درباره جنگ احزاب است . يعنى بعضى مؤمنين به پيمان خودشان با خدا وفا كردند و در راه حق شهيد شدند , و بعضى ديگر انتظار مى كشند كه كى نوبت جانبازى آنها برسد .
فرمود : مسلم وظيفه خودش را انجام داد نوبت ماست .
كاروان شهيد رفت از پيش { وان ما رفته گير و مى انديش او به وظيفه خودش عمل كرد , ديگر نوبت ماست . البته در اينجا هر يك سخنانى گفتند . عده اى هم بودند كه در بين راه به اباعبدالله ملحق شده بودند , افراد غير اصيل كه اباعبدالله آنها را غيظ و در فواصل مختلف از خودش دور كرد . اينها همينكه فهميدند در كوفه خبرى نيست , يعنى آش و پلوئى نيست , بلند شدند و رفتند ( مثل همه نهضتها ) .
لم يبق معه الا اهل بيته و صفوته , فقط خاندان و نيكان اصحابش با او باقى ماندند كه البته عده آنها در آن وقت خيلى كم بود ( در خود كربلا عده اى از كسانى كه قبلا اغفال شده و رفته بودند در لشكر عمر سعد , يك يك بيدار شدند و به اباعبدالله ملحق گرديدند ) , شايد بيست نفر بيشتر همراه اباعبدالله نبودند . در چنين وضعى خبر تكان دهنده شهادت مسلم و هانى به اباعبدالله و ياران او رسيد . صاحب لسان الغيب مى گويد : بعضى از مورخين نقل كرده اند امام حسين عليه السلام كه چيزى را از اصحاب خودش پنهان نمى كرد , بعد از شنيدن اين خبر مى بايست به خيمه زنها و بچه ها برود و خبر شهادت مسلم را به آنها بدهد , در حالى كه در ميان آنها خانواده مسلم هست , 205 بچه هاى كوچك مسلم هستند , برادران كوچك مسلم هستند , خواهر و بعضى از دختر عموها و كسان مسلم هستند .
حالا اباعبدالله به چه شكل به آنها اطلاع بدهد . مسلم دختر كوچكى داشت .
امام حسين وقتى كه نشست او را صدا كرد , فرمود بگوئيد بيايد . دختر مسلم را آوردند , او را نشاند روى زانوى خودش و شروع كرد به نوازش كردن .
دخترك زيرك و باهوش بود , ديد كه اين نوازش , يك نوازش فوق العاده است , پدرانه است , لذا عرض كرد يا اباعبدالله ! يا ابن رسول الله ! اگر پدرم بميرد چقدر . . . ؟ اباعبدالله متاثر شد , فرمود , دختركم من به جاى پدرت هستم . بعد از او , من جاى پدرت را مى گيرم . صداى گريه از خاندان اباعبدالله بلند شد . اباعبدالله رو كرد به فرزندان عقيل و فرمود : اولاد عقيل ! شما يك مسلم داديد كافى است , از بنى عقيل يك مسلم كافى است , شما اگر مى خواهيد برگرديد , برگرديد . عرض كردند يا اباعبدالله ! يا ابن رسول الله ! ما تا حال كه مسلمى را شهيد نداده بوديم , در ركاب تو بوديم , حالا كه طلبكار خون مسلم هستيم , رها كنيم ؟ ابدا , ما هم در خدمت شما خواهيم بود تا همان سرنوشتى كه نصيب مسلم شد , نصيب ما هم بشود .
و لا حول ولا قوه الا بالله العلى العظيم
وصلى الله على محمد و آله الطاهرين .
________________________________________
1- سوره احزاب آيه 39 .
1- سوره اعراف , آيه 79 .
2- سوره مائده , آيه 99 .
1- سوره احزاب آيه 39 .
1- نهج البلاغه فيض الاسلام خطبه اول , قسمت 36 , ص 33 .
1و2و3- نهج البلاغه فيض الاسلام خطبه اول , قسمت 36 , ص 33 .
1- نهج البلاغه الفصاحه ص 214 حديث 1056 .
1- سوره احزاب , آيه 23 .
1- افتادگى از متن پياده شده از نوار است .
جلسه دوم : وسائل و ابزار پيام رسانى
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين والصلوه والسلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه , سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله عليه و آله وسلم و على آله الطيبين الطاهرين المعصومين . الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا ( 1 ) . در جلسه پيش گفتيم كه براى موفقيت يك پيام شروطى لازم است . موفقيت يك پيام , وابسته به چهار شرط است كه اولين آنها مربوط است به ماهيت خود پيام , به غنى بودن و قدرت معنوى خود پيام و به تعبير قرآن به حقانيت خود پيام , اين يك شرط است كه مربوط به پيام رسان نيست , مربوط به خود پيام است . و در اينكه حقانيت يك پيام , خود , عامل بسيار م…ثرى در موفقيت آن پيام است , نه از نظر علمى و روانى و روانشناسى جاى ترديد است و نه از نظر منطق دينى و مذهبى . قرآن مجيد روى اين مطلب تكيه دارد كه يك امر اگر حق و حقيقت باشد , خود همان حقيقت بودن عاملى است براى بقاء آن , و نيز باطل بودن , بى محتوى بودن , بى فايده و بى اثر بودن يك پيام , خود , عامل فناى آن و چيزى است كه از درون آن را از بين مى برد . مثلى در قرآن مجيد در اين زمينه هست كه مى فرمايد : انزل من السماء ماء فسالت اوديه بقدرها فاحتمل السيل زبدار ابيا و مما يوقدون عليه فى النار البتغاء حليه او متاع زبد مثله كذالك يضرب الله الحق و الباطل فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض ذلك يضرب الله الامثال ( 1 ) .
بطور خلاصه معنى قسمت اخير آيه را ذكر مى كنم : بعد از اينكه موضوع آمدن باران و راه افتادن سيل را بيان مى كند , و اينكه هر جويى و هر نهرى , بزرگ يا كوچك به اندازه ظرفيت خود آب مى گيرد و در خلال حركت سيل كفى روى آن قرار مى گيرد و كف احيانا روى آب را مى پوشاند , مى فرمايد : اما كف از بين مى رود . آنچه كه به حال مردم نافع و مفيد است , يعنى خود آب باقى مى ماند . بعد مى گويد : اين مثل , مثل حق و باطل است .
عوامل ديگرى هم براى موفقيت يك پيام هست كه مربوط به ماهيت و محتواى آن نيست . يك پيام وقتى مى خواهد از روحى به روح ديگر برسد و در روحهاى مردم نفوذ بكند , جامعه اى را تحت تاثير و نفوذ معنوى خودش قرار بدهد , بدون شك احتياج به پيام رسان دارد . خصوصيات و شخصيت و لياقت پيام رسان و شرايطى كه بايد در پيام رسان وجود داشته باشد , خود مطلبى است كه بايد جداگانه درباره اش بحث بكنيم .
عامل ديگر , وسائل و ابزارهايى است كه براى رساندن پيام به كار برده مى شود . يك پيام رسان بدون شك احتياج به يك سلسله وسائل و ابزارهائى دارد كه بوسيله آنها پيامى را كه مامور ابلاغ آن است به مردم مى رساند .
عامل چهارم متد و سبك و اسلوب پيام رسان است , كيفيت رساندن پيام .
پس چهار عاملى كه در موفقيت يا شكست يك پيام مؤثرند عبارتند از :
1- ماهيت پيام ( حقانيت و غنى بودن محتواى آن ) .
2- شخصيت خاص پيام رسان .
3- ابزار پيام رسانى .
4- كيفيت و متد و اسلوب رساندن پيام .
با بحث در وسايل و ابزار پيام رسانى , بحث را ادامه مى دهيم .
يك پيام اگر بخواهد به مردم برسد , بدون شك احتياج به وسيله و ابزار دارد . من اگر بخواهم پيامى را به شما ابلاغ بكنم , بدون وسيله براى من مقدور نيست . يعنى نمى توانم همين طور كه اينجا نشسته ام به اصطلاح از طريق اشراق آن را به قلب شما القاء بكنم , بدون اينكه از هيچ وسيله اى استفاده كرده باشم . حداقل چيزى كه من مى توانم از آن استفاده بكنم , خود سخن است , لفظ است , قول است , سخنرانى است , كتاب است , نوشتن است , نثر است , شعر است , والا اين منبر هم كه الان در اينجا قرار دارد , خودش يك وسيله و ابزار براى تبليغ است , اين ميكروفن كه در اينجا قرار گرفته است , خودش يك وسيله و ابزار براى گفتن و رساندن پيام است , و هزاران وسيله ديگر .
البته اولين شرط رساندن يك پيام الهى اين است كه از هر گونه وسيله اى نمى توان استفاده كرد . يعنى براى اينكه پيام الهى رسانده بشود و براى اينكه هدف مقدس است , نبايد انسان اين جور خيال بكند كه از هر وسيله كه شد براى رسيدن به اين هدف بايد استفاده بكنيم , مى خواهد اين وسيله مشروع باشد و يا نامشروع . مى گويند الغايات , تبرر المبادى , يعنى نتيجه ها مقدمات را تجويز مى كنند . همين قدر كه هدف , هدف درستى بود , ديگر به مقدمه نگاه نكن . چنين اصلى , مطرود است . ما اگر بخواهيم براى يك هدف مقدس قدم برداريم , از يك وسيله مقدس و حداقل از يك وسيله مشروع مى توانيم استفاده بكنيم . اگر وسيله نامشروع بود , نبايد به طرف آن برويم . در اينجا ما مى بينيم كه گاهى از اوقات براى هدفهائى كه خود هدف , فى حد ذاته مشروع است , از وسائلى استفاده مى كنند و استفاده مى شود كه اين وسائل نامشروع است و خود اين مى رساند كه كسانى كه وانمود مى كنند ما چنان هدفى داريم و اينها وسيله است , خود همان وسيله براى آنها هدف است .
براى مثال در قديم موضوعى بود به نام شبيه خوانى ( در تهران هم خيلى زياد بوده است ) كه در واقع نوعى نمايش از حادثه كربلا بود .
نمايش قضيه كربلا فى حد ذاته بدون شك اشكال ندارد , يعنى نمايش از آن جهت كه نمايش است اشكال ندارد . ولى ما مى ديديم و همه اطلاع دارند كه خود مسئله شبيه خوانى براى مردم هدف شده بود . ديگر هدف امام حسين و ارائه داستان كربلا و مجسم كردن آن حادثه مطرح نبود . هزاران چيز در شبيه خوانى داخل شده بود كه آن را به هر چيزى شبيه مى كرد غير از حادثه كربلا و قضيه امام حسين , و چه خيانتها و شهوترانيها و اكاذيب و حقه بازيها در همين شبيه خوانيها مى شد كه گاهى به طور قطع مرتكب امر حرام مى شدند . به هيچ چيز پايبند نبودند . از بچگى اين در يادم هست كه در همين محل خودمان كه فريمان است , هميشه مسئله شبيه خوانى مورد نزاع مرحوم ابوى ما رضوان الله عليه و مردم بود , گو اينكه ايشان در اثر نفوذى كه داشتند تا حد زيادى در آن منطقه جلوى اين مسئله را گرفته بودند , ولى هميشه يك كشمكش در اين مورد وجود داشت . ايشان مى گفتند كه شما كارهاى مسلم الحرامى را به نام امام حسين مرتكب مى شويد و اين , كار درستى نيست .
در سالهايى كه در قم بوديم يادم هست كه در آنجا هم يك نمايشها و شبيه هاى خيلى مزخرفى در ميان مردم بود . سالهاى اول مرجعيت مرحوم آيت الله بروجردى رضوان الله عليه بود كه قدرت فوق العاده داشتند . قبل از محرم بود به ايشان گفتند كه وضع شبيه خوانى ما اين جور است . دعوت كردند , تمام ر…ساى هيئتها به منزل ايشان آمدند , 214 از آنها پرسيدند شما مقلد كى هستيد ؟ همه گفتند ما مقلد شما هستيم , فرمودند اگر مقلد من هستيد , فتواى من اين است كه اين شبيه هايى كه شما به اين شكل در مىآوريد حرام است . با كمال صراحت به آقا عرض كردند كه آقا ما در تمام سال مقلد شما هستيم , الا اين سه چهار روز كه ابدا از شما تقليد نمى كنيم ! گفتند و رفتند و به حرف مرجع تقليدشان اعتنا نكردند .
خوب اين نشان مى دهد كه هدف , امام حسين نيست , هدف , اسلام نيست , نمايشى است كه از آن استفاده هاى ديگرى و لااقل لذتى مى برند . اين , شكل قديميش بود .
شكل مدرنش را ما امروز در نمايشهايى كه براى عرفا و فلاسفه , هر چند وقت يك بار در خارج و داخل به عنوان كنگره اى بزرگ به نام فلان عارف بزرگ مثلا مولوى تشكيل مى دهند , مى بينيم . يك چيزى هم مى گويند كه عرفا مجلس سماع دارند كه در خود مجلس سماع هزار حرف است . حالا گيرم آن مرد عارف مجلس سماعى هم داشته است , آن مجلس سماع مشروع يا نامشروع بوده من كار ندارم , ولى آن مجلس سماع قدر مسلم اين طور نبوده كه چهار تا رقاص و مطربى كه آنچه كه سرشان نمى شود معانى عرفانى است , در آن شركت مى كرده اند . بعد ما مى بينيم وقتى كه جشن هفتصدمين سال مولوى را مى گيرند , ( 1 ) يگانه كارى كه شده اين است كه يك عده رقاص آورده اند و به اصطلاح مجلس سماع درست كرده اند , يك مجلس شهوترانى . اين هم شان مولوى ! هدف اگر مشروع باشد بايد از وسايل مشروع استفاده كرد . از طرف ديگر باز عده اى هستند كه اينها را , حتى به استفاده از وسائل مشروع هم با هزار زحمت مى شود راضى كرد كه آقا ديگر استفاده نكردن از اين وسائل چرا ؟ همين بلندگو اولين بارى كه پيدا شد , شما ببينيد چقدر با آن مخالفت شد ! خوب , بلند گو براى صدا مثل عينك است براى چشم انسان و مثل سمعك است براى گوش انسان . حالا اگر انسان گوشش سنگين است , يك سمعك مى گذارد و معنايش اين است كه قبلا نمى شنيد و حالا مى شنود , قرآن را قبلا نمى شنيد , حالا قرآن را بهتر مى شنود , فحش را هم قبلا نمى شنيد حالا فحش را هم بهتر مى شنود , اين كه به سمعك مربوط نيست . ميكروفون هم همين طور است .
ميكروفون كه ابزار مخصوص فعل حرام نيست . استفاده از آن ابزارى حرام است كه از آن , جز فعل حرام كار ديگرى ساخته نباشد , مثل صليب كه جز اينكه سمبل يك شرك است چيز ديگرى نيست و مثل بت . ولى بهره گيرى از ابزارى كه هم در كار حرام مصرف مى شود و هم در كار حلال , چرا حرام باشد .
يكى از آقايان وعاظ خيلى معروف مى گفت , سالهاى اولى بود كه بلندگو پيدا شده بود , ما هم تازه پشت بلندگو صحبت مى كرديم و به قول او تازه داشتيم راحت مى نشس تيم . ( اين بلندگو , به جان وعاظ خيلى حق دارد . شما تا سى سال پيش اگر نگاه بكنيد , واعظى كه به سن هفتاد سالگى مى رسيد خيلى كم بود . اغلب وعاظ در سنين چهل پنجاه سالگى به يك شكلى مى مردند , و اين , يكى به خاطر همين نبودن بلندگو بود كه اينها مى بايست زياد فرياد بكشند . اتومبيل هم كه نبود تا بعد سوار اتومبيل گرم مى شوند , سوار قاطر يا الاغ مى شدند و اين در زمستان براى آنها خيلى بد بود . اغلب آنها در سن جوانى از بين مى رفتند .
بلندگو به فرياد اينها رسيد ) ولى هنوز بلندگو شايع نشده بود . قرار بود من در يك مجلس معظم صحبت بكنم , بلندگو هم گذاشته بودند . قبل از من آقائى رفت منبر , همينكه رفت منبر گفت اين گور شيطان را از اينجا ببريد . گور شيطان را برداشتند بردند . ما ديديم اگر بخواهيم تحمل بكنيم و حرف نزنيم , اين گور شيطان را بردند و بعد از اين هم نمى شود از آن استفاده كرد . گفت تا رفتم و نشستم روى منبر گفتم آن زين شيطان را بياوريد .
غرض اين است كه اين چنين جمود فكريها و خشك مغزيها بى مورد است , بلندگو تقصيرى ندارد . راديو و تلويزيون و فيلم فى حد ذاته تقصيرى ندارند . محتوى چه باشد ؟ آنكه گفته مى شود در راديو چه باشد ؟ آنچه كه گفته و نشان داده مى شود در تلويزيون چه باشد ؟ آنچه كه ارائه مى شود در فيلم چه باشد ؟ اينجا ديگر آدم نبايد خشكى به خرج بدهد و چيزى را كه فى حد ذاته حرام نيست و مشروع است , به صورت يك چيز نامشروع جلوه بدهد . حالا براى اينكه بدانيد در تاريخ اسلام از همان وسائلى كه در آن زمان بوده است چه استفاده هائى شده است و همان وسائل چه نقش فوق العاده مؤثرى در رساندن پيام اسلام داشته اند , به اين نكته توجه بفرمائيد , هيچ وقت در موضوع فصاحت و بلاغت و سلاست آيات قرآن مجيد , روانى اين آيات , جاذبه اين آيات فكر كرده ايد ؟ قرآن داراى دو خصوصيت است : يكى خصوصيت محتواى مطالب كه از آن تعبير به حقانيت مى كند و ديگر , زيبائى .
قرآن نيمى از موفقيت خودش را از اين راه دارد كه از مقوله زيبائى است , از مقوله هنر است . قرآن فصاحتى دارد فوق حد بشر , و نفوذ خود را مرهون زيبائيش است , فصاحت و زيبائى سخن , خودش بهترين وسيله است براى اينكه سخن بتواند محتواى خودش را به ديگران برساند . و خود قرآن كريم به اين زيبائى و فصاحت خودش چقدر مى نازد و چقدر در اين زمينه ها بحث مى كند و اصلا راجع به تاثير آيات قرآن در خود قرآن چقدر بحث شده است ! اين تاثير , مربوط به اسلوب قرآن يعنى فصاحت و زيبائى آن است .
الله نزل احسن الحديث كتابا متشابها مثانى تقشعر جلود الذين يخشون ربهم ثم تلين جلودهم و قلوبهم الى ذكر الله ذلك هدى الله يهدى به من يشاء ( 1 ) اين حقيقتى را كه وجود داشته و دارد , قرآن بيان مى كند .
نيكوترين و زيباترين سخنان , كتابى است مثانى ( كه مقصود از مثانى هر چه مى خواهد باشد ) تقشعر منه جلود الذين يخشون ربهم ) , آنهائى كه يك عاطفه از خشيت پروردگار در دلشان هست , وقتى كه قرآن را مى شنوند , به لرزه در مىآيند , پوست بدنشان مرتعش مى شود . ثم تلين جلودهم و قلوبهم الى ذكر الله . و در آيه ديگرى مى فرمايد : انما الم…منون الذين اذا ذكرالله و جلت قلوبهم و اذا تليت عليهم آياته زادتهم ايمانا و على ربهم يتوكلون ( 1 ) . يا در آياتى از افرادى ياد مى كند كه هنگام شنيدن قرآن بر روى زمين مى افتند : يخزون للاذقان سجدا ( 2 ) . و يا درباره بعضى مسيحيان مى گويد : اذا سمعوا ما انزل الى الرسول ترى اعينهم تقيض من الدمع ( 3 ) , وقتى كه آيات قرآن را مى شنوند اشكهايشان جارى مى شود .
اصلا انقلاب حبشه چگونه رخ داد ؟ انقلاب حبشه را چه چيز آغاز كرد ؟ حبشه چرا مسلمان شد و منشا اسلام حبشه چه بود ؟ آيا غير از قرآن و زيبائى قرآن بود ؟ اين داستان مفصل كه جعفر بن ابيطالب در حبشه وارد آن مجلس مى شود كه با يك هيبت خيلى به اصطلاح سلطنتى به وجود آورده بودند و بعد شروع مى كند آيات قرآن ( سوره طه ) را خواندن و جلسه را يكجا منقلب مى كند , چه بود ؟ ! قرآن از نظر بيان و فصاحت , روانى و جاذبه و قدرت تاثير به گونه اى ساخته شده است كه روى دلها اين چنين اثر مى گذارد .
اميرالم…منين موفقيتش در ميان مردم يكى مرهون فصاحتش است . نهج البلاغه كه از تاليف آن هزار سال مى گذارد , يعنى از هنگام به صورت كتاب در آمدنش هزار سال مى گذرد و از انشاء خطبه ها حدود هزار و سيصد و پنجاه سال مى گذرد ( به سال قمرى ) , چه در قديم و چه در زمان معاصر مقام عالى خود را حفظ كرده است . يك وقت استقصا كردم از قديم و جديد , از همان زمان اميرالم…منين تا عصر جديد ( تا امروز ) , ديدم همه ادباء و فصحاى عرب در مقابل كلمات اميرالم…منين از نظر فصاحت و بلاغت خضوع دارند .
گفته اند در مصر در سالهاى اخير براى شكيل ارسلان كه به او اميرالبيان يعنى امير سخن مى گفتند , جلسه اى تشكيل داده بودند , جلسه اى افتخارى به نام او , به اصطلاح به عنوان تقدير و قدردانى از او . كسى كه رفته بود براى شكيل ارسلان سخن بگويد , مقايسه اى كرده بود ميان او و اميرالم…منين , گفته بود كه اين شكيل , امير بيان و سخن در عصر ماست , آنچنان كه على بن ابيطالب در زمان خودش امير سخن بود . وقتى خود شكيل رفت پشت تريبون , در حالى كه ناراحت شده بود , گفت اين مزخرفات چيست چه مى گوئيد ؟ ! من را با على مقايسه مى كنيد ؟ ! من بند كفش على هم نمى توانم باشم , بيان من كجا و بيان على كجا ؟ ! ما در عصر خودمان مى بينيم , افرادى با دلهاى خيلى صاف و پاك هستند كه وقتى سخنان على را مى شنوند بى اختيار اشكشان جارى مى شود . اين , از چيست ؟ از زيبائى سخن است . در زمان خود اميرالم…منين از اين نمونه ها زياد داريم .
راجع به خطبه الغراى ايشان كه ظاهرا در صحرا انشاء كرده اند , نوشته اند وقتى سخنان على تمام شد , تمام مردم همين طور داشتند اشك مى ريختند . مردى است به نام[ ( همام] ( , از اميرالم…منين درخواست كرد كه سيماى پرهيزكاران را براى من توضيح بده , رسم كن . اول حضرت امتناع كردند , دو سه جمله گفتند . گفت كافى نيست من مى خواهم شما سيماى پرهيزكاران را به طور كامل براى من بيان بكنيد . على عليه السلام فى المجلس شروع مى كند سيماى متقيان را بيان كردن , متقيان شبشان اين جور است , روزشان اين جور است , لباس پوشيدنشان اين جور است , معاشرتشان اين جور است , قرآن خواندنشان اين جور است . من يك دفعه شمردم , يكصد و سى وصف در چهل جمله فى المجلس براى متقيان بيان كرده است . اين مرد همين طور كه مى شنيد التهابش بيشتر مى شد , يك مرتبه فرياد كشيد و مرد , اصلا قالب تهى كرد . اميرالم…منين فرمود : هكذا تصنع المواعظ البالغه باهلها ( 1 ) , سخن اگر رسا و دل اگر قابل باشد , چنين مى كند .
برويم سراغ دعاها , در دعا انسان با خدا حرف مى زند . از اين جهت كه سخن و لفظ , تاثيرى ندارد . ولى دعاهاى ما در عاليترين حد فصاحت و زيبائى است . چرا ؟ براى اينكه آن زيبائى دعا بايد كمكى باشد براى اينكه محتواى دعا را به قلب انسان برساند . چرا مستحب است م…ذن صيت يعنى خوش صدا باشد ؟ اين در متن فقه اسلامى آمده است . الله اكبر كه معنايش فرق نمى كند كه خوش صدا بگويد يابد صدا , اشهد ان لااله الاالله كه معنايش فرق نمى كند كه يك خوش صدا بگويد يا يك بد صدا , ولى انسان وقتى الله اكبر را از يك خوش صدا مى شنود جور ديگرى بر قلبش اثر مى گذارد تا از يك بد صدا .
در يكى از مجالس ديدم يك پيرمردى به اصطلاح شعار مى دهد , كه نمى دانم بيچاره فلج بود , زبان نداشت , چطور بود كه يك كلمه كه مى خواست بگويد , مثلا مى خواست صلوات بفرستد , خودش هم تكان مى خورد , با يك وضع مسخره و خندهآورى . پيش خودم گفتم سبحان الله ! ديگر جز اين , كس ديگرى نمى شود شعار صلوات را بدهد ؟ آيا ما بايد بد صداترين افراد را در اين موارد انتخاب بكنيم ؟ سعدى داستانى ذكر مى كند : مى گويد م…ذن بد صدايى بود در فلان شهر , داشت با صداى بدى اذان مى گفت , يك وقت ديد يك يهودى برايش هديه اى آورد , گفت اين هديه ناقابل را قبول مى كنى ؟ گفت چرا ؟ گفت يك خدمت بزرگى به من كردى . چه خدمتى ؟ من كه خدمتى به شما نكرده ام . گفت من دخترى دارم كه مدتى بود تمايل به اسلام داشت , از وقتى كه تو اذان مى گويى و الله اكبر را از تو مى شنود , ديگر از اسلام بيزار شده , حال اين هديه را آورده ام براى اينكه تو خدمتى به من كردى و نگذاشتى اين دختر مسلمان بشود . اين خودش مسئله اى است .
بوعلى سخن بسيار عالى و لطيفى دارد در مقامات العارفين راجع به اينكه تجمع روحى به چه وسيله براى انسان پيدا مى شود , عواملى را ذكر مى كند , از آن جمله مى گويد : الكلام الواعظ من قائل زكى[ ( سخن واعظى كه در درجه اول پاك باشد] ( . اينها را كه مى گوئيم آن وقت شما خواهيد فهميد كه ما خيلى از اين شرايط را واجد نيستيم . اولا خود واعظ بايد پاكدل باشد . بعد مى گويد : بعباره بليغه و نغمه رخيمه آهنگ صداى آن واعظ بايد آهنگ خوبى باشد تا بهتر بر دل مستمع اثر بگذارد . سخن واعظ بايد بليغ باشد تا بر روح مستمع اثر بگذارد . خود قيافه واعظ در ميزان تاثير سخن او م…ثر است . اينها را عرض مى كنم براى اينكه بدانيد كه معنى رساندن خودش نقش مهمى دارد . اينها وسيله است , خصوصيات است , كيفيات است , وسائلى است كه پيام را مى خواهد به اطراف و اكناف , به افراد و اشخاص برساند .
باز مسئله ديگرى عرض بكنم : خود قرآن خواندن چطور ؟ البته قرآن مثل اذان نيست . براى اذان يك نفر بالاى ماذنه مى رود و اذان مى گويد و گفته اند م…ذن بايد صيت باشد , ولى قرآن را همه مى خوانند . همه كسانى كه مى خوانند , موظفند آن را هر چه مى توانند زيبا بخوانند . اين , هم در روح قارى بهتر اثر مى گذارد و هم در روح زيبا شنونده . اين مسئله ترتيل در قرآن : و رتل القرآن ترتيلا ( 1 ) يعنى چه ؟ يعنى وقتى كه كلمات را مى خوانى آنقدر تند نخوان كه چسبيده به يكديگر باشد , آنقدر هم بين آنها فاصله نينداز كه اين كلمه از آن كلمه بى خبر باشد . طورى اين كلمات را بخوان كه حالت القائى داشته باشد . جورى بخوان كه گوئى خودت دارى با خودت حرف مى زنى . به قول عرفا انسان هميشه بايد قرآن را طورى بخواند كه فرض كند گوينده خداست و مخاطب خودش , و خودش مستقيما دارد اين سخن را از خدا مى شنود و تلقى مى كند .
اقبال لاهورى مى گويد سخنى پدرم به من گفت كه در سرنوشت من فوق العاده اثر بخشيد . مى گويد روزى در اطاق خود نشسته و مشغول خواندن قرآن بودم , پدرم آمد از جلوى اطاق من بگذرد , رو كرد به من و گفت : محمد ! قرآن را آنچنان بخوان كه گوئى بر خودت نازل شده است . از آن وقت من هر وقت به آيات قرآن مراجعه مى كنم و آنها را مطالعه مى كنم , چنين فرض مى كنم كه اين خداى من است كه با من كه محمد اقبال هستم دارد حرف مى زند .
در حديث داريم : تغنوا بالقرآن ( 1 ) كه چندين حديث ديگر بدين مضمون داريم . قدر مسلم , مقصو د اين است كه قرآن را با آهنگهاى بسيار زيبا بخوانيد , البته آن آهنگهايى كه مناسب لهو و لعب و شهوت آميز و شهوت آلود است , بالضروره حرام و نامشروع است , ولى هر آهنگى متناسب با حالتى براى انسان است .
اوايلى كه ما طلبه بوديم در مشهد , پيرمردى بود كه به او آقا سيد محمد عرب مى گفتند و قارى قرآن بود . اين مرحوم آقا سيد محمد عرب مرد بسيار متدينى بود و مورد احترام همه علماى مشهد . شاگردان زيادى در قرائت قرآن تربيت كرد و قرائت را به دو معنى يعنى به دو جور تعليم مى داد , يكى اينكه قواعد علم قرائت را مىآموخت كه متاسفانه در ايران نيست و در كشورهاى عربى بالخصوص مصر رايج است , و ديگر اينكه چندين آهنگ داشت ( رسما به نام آهنگ ) كه اينها را در مسجد گوهرشاد تعليم مى داد . آن روزها , آهنگهايى بود كه اسم آنها شبيه اسم آهنگهاى موسيقى بود , ولى آهنگهاى قرآنى بود . شاگردان او اين آهنگهاى لطيف قرآنى را مىآموختند . اين خودش يك مطلبى است و بايد هم چنين باشد . و يكى از معجزات قرآن , آهنگ پذيرى آن است , آن هم آهنگهاى معنوى و روحى نه آهنگهاى شهوانى . كه در اين مورد يك متخصص بايد اظهار نظر كند .
قرآن عبدالباسط چرا اين قدر در تمام كشورهاى اسلامى توسعه پيدا كرده است ؟ براى اينكه عبدالباسط با صدا و آهنگ عالى و با دانستن انواع قرائتها و آهنگها و شناختن اينكه هر سوره اى را با چه آهنگى بايد خواند مى خواند . فرض كنيد خواندن سوره شمس يا والضحى با چه آهنگى مناسب است .
در حديث , درباره بسيارى از ائمه اطهار , از جمله راجع به حضرت سجاد عليه السلام و حضرت باقر عليه السلام داريم كه اينها وقتى قرآن مى خواندند آن را با صدا و آهنگ بلند و دلپذير مى خواندند بطورى كه صدايشان به درون كوچه مى رسيد و هر كسى كه از آن كوچه مى گذشت , همانجا مى ايستاد به طورى كه در مدتى كه امام در خانه خودش قرآن را با آهنگ لطيف و زيبا قرائت مى كرد پشت در خانه جمعيت جمع مى شد و راه بند مىآمد . حتى نوشته اند[ ( آبكشها] ( ( در قديم معمول بود كه اشخاص مشك به دوش مى گرفتند و مى رفتند از چاهها آب 225 مى كشيدند و به منازل مى بردند . در مدينه فقط چاه بود و نهر نبود . هنوز هم نهر نيست ) كه زياد هم بودند در حالى كه مشك به دوششان بود , وقتى مىآمدند از جلوى منزل امام عبور كنند , با شنيدن صداى امام , پاهايشان قدرت رفتن را از دست مى داد و با همان بار سنگين مشك پر از آب بر دوش مى ايستادند كه صداى قرآن را بشنوند تا وقتى كه قرآن امام تمام مى شد . همه اينها چه را مى رساند ؟ استفاده كردن از وسائل مشروع براى رساندن پيام الهى .
چرا امام قرآن را با آهنگ بسيار زيبا و لطيف مى خواند ؟ او مى خواست به همين وسيله تبليغ كرده باشد , مى خواست قرآن را به اين وسيله به مردم رسانده باشد . مسئله شعر را وقتى انسان در مورد اسلام مطالعه مى كند , مسائل عجيبى را مى بيند . پيغمبر اكرم هم با شعر مبارزه كرد و هم شعر را ترويج كرد . با شعرهايى مبارزه كرد كه به اصطلاح امروز متعهد نيست , يعنى شعرى نيست كه هدفى داشته باشد , صرفا تخيلى است , سرگرم كننده است , اكاذيب است . مثلا كسى شعر مى گفت در وصف اينكه نيزه فلان كس اين طور بود يا اسبش آنطور بود يا در وصف معشوق و زلف او , يا كسى را هجو و شخصيتى را مدح مى كرد براى اينكه پول بگيرد . پيغمبر شديدا با اين نوع شعر مبارزه مى كرد . فرمود : لان يمتلى جوف رجل قبحا خير له من ان يمتلى شعرا ( 1 ) . اگر درون انسان پر از چرك باشد بهتر از آن است كه پر از شعرهاى مزخرف باشد . ولى باز فرمود : ان من الشعر الحكمه ( 1 ) . اما هر شعرى را نمى گويم بعضى از شعرها حكمت است , حقيقت است .
پيغمبر در دستگاه خودش چندين شاعر داشت . يكى از آنها حسان بن ثابت است . تفكيك بين دو نوع شعر نه تنها در حديث پيغمبر آمده , بلكه خود قرآن نيز آن را بيان كرده است : و الشعراء يتبعهم الغاوون , الم ترانهم فى كل واد يهيمون , و انهم يقولون ما لا يفعلون , الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات ( 2 ) . شعرايى بودند كه پيغمبر اكرم يا ائمه اطهار آنها را تشويق مى كردند , اما چه جور شعرائى , شعرائى كه پيام اسلام را , حقايق اسلام را در لباس زيباى شعر به مردم مى رساندند و بدون شك كارى كه شعر مى كند , يك نثر نمى تواند انجام دهد , چون شعر زيباتر از نثر است .
شعر وزن دارد , قافيه دارد , آهنگ پذير است , اذهان براى حفظ كردن شعر آماده است . پيغمبر اكرم به حسان بن ثابت كه شاعر دستگاه حضرت بود , فرمود : لا تزال م…يدا بروح القدس , ما ذببت عنا اهل البيت ( 3 ) , از طرف روح القدس تاييد مى شوى مادامى كه اين راهى را كه دارى , بروى و از اين راه منحرف نشوى . مادامى كه مدافع حقيقت باشى , مادامى كه مدافع خاندان ما باشى , م…يد به روح القدس هستى . درباره يك شاعر , پيغمبر اكرم اين سخنان را مى گويد.
شعراى زمان ائمه چه خدمتها كردند ! ما در تاريخ اسلام شعرهاى حماسى و توحيدى داريم در عربى و فارسى . ( البته به زبانهاى ديگر مثل تركى و اردو هم داريم ) . شعرهاى فوق العاده اى داريم در وعظ و اندرز در عربى و فارسى . همه اينها از نتايج فرهنگ اسلامى است . اثرى كه شعر دارد نثر ندارد .
اعجاب[ ( نهج البلاغه] ( اين است كه نثر است و اين همه فصيح و زيباست بطورى كه در حد شعر و بلكه والاتر از شعر است . در زبان فارسى شما نمى توانيد يك صفحه نثر پيدا كنيد كه برابر باشد با يك صفحه شعر سعدى , با توجه به اينكه نثر عالى زياد داريم , مثل كلمات قصار خواجه عبدالله انصارى , يا نثر سعدى .
ملاى رومى با آنهمه قدرت و توانايى وقتى كه سراغ مجالس و عطش مى روى مى بينى چيزى نيست , يعنى آنها كه به نثر گفته چيزى نيست . ما در عربى هم نداريم نثرى كه قدرت خارق العاده[ ( نهج البلاغه] ( در آن باشد .
شعر در قالب خودش خيلى كار كرده و خيلى مى تواند كار بكند . شعر بد خيلى مى تواند بد باشد و شعر خوب هم خيلى مى تواند خوب باشد . شعرهاى حكمت , شعرهاى توحيد , شعرهاى معاد , شعرهاى نبوت , شعرهاى در مدح پيغمبر , در مدح ائمه اطهار , درباره قرآن , شعرهاى به صورت رثا و مرثيه به شرط اينكه خوب باشند مثل اشعار شعراى زمان ائمه , مى توانند بسيار م…ثر باشند .
من يك وقتى در سخنرانيهايى گفتم بسيار تفاوت است ميان مرثيه هايى كه كميت يا خزاعى مى گفت و مرثيه هايى كه در زمانهاى اخير امثال جوهرى و حتى محتشم مى گويند . از زمين تا آسمان مضامين تفاوت دارند . آنها خيلى آموزنده است و اينها آموزنده نيست , و بعضى از اينها اصلا مضرند .
اقبال لاهورى يا اقبال پاكستانى واقعا يك دانشمند ذى قيمت است . كسى است كه رسالتى در زمينه اسلام براى خودش احساس مى كرده و از هر وسيله خوب و مشروعى براى هدف خودش استفاده كرده است . يكى از وسائلى كه از آن استفاده كرده , شعر است . در شعراى فارسى زبان بخصوص در عصرهاى متاخر , از نظر داشتن هدف بدون شك ما شاعرى مثل اقبال نداريم . اگر شعر براى شاعر وسيله باشد براى هدفش , ديگر نظير ندارد . اقبال آنجا كه مى بايست سرود بگويد , سرود مى گفت . سرود فوق العاده اى را كه به عربى ترجمه شده , به اردو گفته بوده است . در سالهاى اخير آقاى سيد محمد على سفير اين سرود را به فارسى ترجمه كرد كه در حسينيه ارشاد اجرا مى شد .
چقدر عالى بود ! من خودم پاى اين سرود مكرر گريه كردم و مكرر گريه ديگران را ديدم . ما چرا نبايد از سرود استفاده بكنيم ؟ اينها همه وسيله است .
امروز از وسائل نمى شود غافل بود . در عصر جديد وسائلى پيدا شده كه در قديم نبوده , ما نبايد فقط به وسائل قديم اكتفا كنيم . ما فقط بايد ببينيم چه وسيله اى مشروع است و چه وسيله اى نامشروع .
خود اباعبدالله عليه السلام در همان گرما كارها از هر وسيله اى كه ممكن بود براى ابلاغ پيام خودش و براى رساندن پيام اسلام استفاده مى كرد .
خطابه هاى اباعبدالله از مكه تا كربلا و از اول ورود به كربلا تا شهادت , خطبه هاى فوق العاده پر موج و مهيج و احساسى و فوق العاده زيبا و فصيح و بليغ بوده است . تنها كسى كه خطبه هاى او توانسته است با خطبه هاى اميرالم…منين رقابت بكند , امام حسين است . حتى بعضى گفته اند خطبه هاى امام حسين در روز عاشورا برتر از خطبه هاى حضرت امير است . وقتى كه مى خواهد از مكه بيرون بيايد ببينيد با چه تعبيرات عالى و با چه زيبايى و فصاحتى , هدف و مقصود خودش را بيان مى كند .
آدم بايد زبان عربى را خوب بداند تا اين زيبائيهايى را كه در قرآن مجيد , كلمات پيغمبر اكرم , كلمات ائمه اطهار , دعاها و خطبه ها وجود دارد , درك بكند . ترجمه فارسى آنطور كه بايد , مفهوم را نمى رساند .
مى فرمايد مرگ به گردن انسان زينت است , آنچنان مرگ براى يك انسان زيبا و زينت و افتخار است كه يك گردنبند براى يك دختر جوان . ايها الناس ! من از همه چيز گذشتم , م ن عاشق جانبازى هستم , من عاشق ديدار گذشتگان خودم هستم , آنچنان كه يعقوب عاشق ديدار يوسفش بود . بعد براى ابراز اطمينان از اينكه آينده براى من روشن است و بيان اينكه خيال نكنيد كه من به اميد كسب موفقيت ظاهرى دنيايى مى روم , بلكه نه , آينده را مى دانم و گويى دارم به چشم خودم مى بينم كه در آن صحرا گرگهاى بيابان و انسانهاى گرگ صفت چگونه دارند بند از بند من جدا مى كنند , مى گويد : رضى الله , رضانا اهل البيت ( 1 ) , ما اهل بيت راضى هستيم به آنچه كه رضاى خدا در آن است .
اين راه , راهى است كه خدا تعيين كرده , راهى است كه خدا آن را پسنديده , پس ما اين راه را انتخاب مى كنيم . رضاى ما رضاى خدا است . فقط سه , چهار خط بيشتر نيست , اما بيش از يك كتاب نيرو و اثر مى بخشد . در آخر وقتى مى خواهد به مردم ابلاغ كند كه چه مى خواهم بگويم و از شما چه مى خواهم , مى فرمايد : هر كس كه آمده است تا خون قلب خودش را در راه ما بذل كند , هر كس تصميم گرفته است كه به ملاقات با خداى خويش برود , آماده باشد , فردا صبح ما كوچ مى كنيم . شب عاشورا , صوتهاى زيبا و عالى و بلند و تلاوت قرآن را مى شنويم , صداى زمزمه و همهمه اى را مى شنويم كه دل دشمن را جذب مى كند و به سوى خود مى كشد . ديشب عرض كردم اصحابى كه از مدينه با حضرت آمدند خيلى كم بودند , شايد به بيست نفر نمى رسيدند , چون يك عده در بين راه جدا شدند و رفتند . بسيارى از آن هفتاد و دو نفر در كربلا ملحق شدند و باز بسيارى از آنها از لشكر عمر سعد جدا شده و به سپاه اباعبدالله ملحق شدند . از جمله , بعضى از آنها كسانى بودند كه وقتى از كنار اين خيمه عبور مى كردند , صداى زمزمه عالى و زيبائى را مى شنيدند : صداى تلاوت قرآن , ذكر خدا , ذكر ركوع , ذكر سجود , سوره حمد , سوره هاى ديگر . اين صدا , اينها را جذب مى كرد و اثر مى بخشيد . يعنى اباعبدالله و اصحابش از هر گونه وسيله اى كه از آن بهتر مى شد استفاده كرد , استفاده كردند . تا برسيم به ساير وسائلى كه اباعبدالله عليه السلام در صحراى كربلا استفاده كرد .
خود صحنه ها را با اباعبدالله طورى ترتيب داده است كه گويى براى نمايش تاريخى درست كرده كه تا قيامت به صورت يك نمايش تكان دهنده تاريخى باقى بماند .
نوشته اند تا اصحاب زنده بودند , تا يك نفرشان هم زنده بود , خود آنها اجازه ندادند يك نفر از اهل بيت پيغمبر , از خاندان امام حسين , از فرزندان , از برادرزادگان , از برادران , از عموزادگان , به ميدان برود . مى گفتند آقا اجازه بدهيد ما وظيفه مان را انجام بدهيم , ما وقتى كشته شديم خودتان مى دانيد . اهل بيت پيغمبر منتظر بودند كه نوبت آنها برسد .
آخرين فرد از اصحاب اباعبدالله كه شهيد شد يك مرتبه ولوله اى در ميان جوانان خاندان پيغمبر افتاد . همه از جا حركت كردند . نوشته اند : فجعل يودع بعضهم بعضا شروع كردند با يكديگر وداع كردن و خداحافظى كردن , دست به گردن يكديگر انداختن , صورت يكديگر را بوسيدن .
از جوانان اهل بيت پيغمبر اول كسى كه موفق شد از اباعبدالله كسب اجازه بكند , فرزند جوان و رشيدش على اكبر بود كه خود اباعبدالله درباره اش شهادت داده است كه از نظر اندام و شمايل , اخلاق , منطق و سخن گفتن , شبيه ترين مردم به پيغمبر بوده است . سخن كه مى گفت گويى پيغمبر است كه سخن مى گويد . آنقدر شبيه بود كه خود اباعبدالله فرمود : خدايا خودت مى دانى كه وقتى ما مشتاق ديدار پيغمبر مى شديم , به اين جوان نگاه مى كرديم , آيينه تمام نماى پيغمبر بود . اين جوان آمد خدمت پدر , گفت پدر جان به من اجازه جهاد بده . درباره بسيارى از اصحاب , مخصوصا جوانان , روايت شده كه وقتى براى اجازه گرفتن پيش حضرت مىآمدند , حضرت به نحوى تعلل مى كرد , مثل داستان قاسم كه مكرر شنيده ايد , ولى وقتى كه على اكبر مىآيد و اجازه ميدان مى خواهد , فقط سرخودشان را پائين مى اندازند . جوان روانه ميدان شد : نوشته اند اباعبدالله در حالى كه چشمهايش حالت نيم خفته به خود گرفته بود , ثم نظر اليه نظر آئس , ( 1 ) به او نظر كرد مانند نظر شخص نااميدى كه به جوان خودش نگاه مى كند . نا اميدانه نگاهى به جوانش كرد , چند قدمى هم پشت سر او رفت , اينجا بود كه گفت خدايا ! خودت گواه باش كه جوانى به جنگ اينها مى رود كه از همه مردم به پيغمبر تو شبيه تر است . جمله اى هم به عمر سعد گفت , فرياد زد بطورى كه عمر سعد فهميد : يا بن سعد قطع الله رحمك ( 2 ) خدا نسل ترا قطع كند كه نسل مرا از اين فرزند قطع كردى . بعد از همين دعاى اباعبدالله , دو سه سال بيشتر طول نكشيد كه مختار عمر سعد را كشت و حال آنكه پس از آن پسر عمر سعد در مجلس مختار شركت كرده بود , براى شفاعت پدرش . سر عمر سعد را آوردند در مجلس مختار در حالى كه روى آن پارچه اى انداخته بودند , آوردند و گذاشتند جلوى مختار , حالا پسر او آمده براى شفاعت پدرش . يك وقت به پسر گفتند آيا سرى را كه اينجاست مى شناسى ؟
وقتى آن پارچه را برداشت , ديد سر پدرش است , بى اختيار از جا حركت كرد , مختار گفت او را به پدرش ملحق كنيد .
اين طور بود كه على اكبر به ميدان رفت . مورخين اجماع دارند كه جناب على اكبر با شهامت و از جان گذشتگى بى نظيرى مبارزه كرد . بعد از آن كه مقدار زيادى مبارزه كرد , آمد خدمت پدر بزرگوارش كه اين جزء معماهاى تاريخ است كه مقصود چه بوده و براى چه آمده است ؟ گفت پدر جان[ ( العطش] ( تشنگى دارد مرا مى كشد , سنگينى اين اسلحه مرا خيلى خسته كرده است , يك ذره آب اگر به كام من برسد , نيرو مى گيرم و باز حمله مى كنم .
اين سخن جان اباعبدالله را آتش مى زند . مى گويد پسر جان ! ببين دهان من از دهان تو خشكتر است , ولى من به تو وعده مى دهم كه از دست جدت پيغمبر آب خواهى نوشيد . اين جوان مى رود به ميدان و باز مبارزه مى كند .
مردى است به نام حميدبن مسلم كه به اصطلاح راوى حديث است . مثل يك خبرنگار در صحراى كربلا بوده است . البته در جنگ شركت نداشته ولى اغلب قضايا را او نقل كرده است . مى گويد : كنار مردى بودم . وقتى على اكبر حمله مى كرد همه از جلوى او فرار مى كردند . او ناراحت شد , خودش هم مرد شجاعى بود , گفت قسم مى خورم اگر اين جوان از نزديك من عبور بكند , داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت . من به او گفتم تو چكار دارى , بگذار بالاخره او را خواهند كشت . گفت خير . على اكبر كه آمد از نزديك او بگذرد , اين مرد او را غافلگير كرد و با نيزه محكمى آنچنان به على اكبر زد كه ديگران توان از او گرفته شد به طورى كه دستهايش را انداخت به گردن اسب , چون خودش نمى توانست تعادل خود را حفظ كند . در اينجا فرياد كشيد : يا ابتاه هذه اجدى رسول الله ( 1 ) پدر جان الان دارم جد خودم را به چشم دل مى بينم و شربت آب مى نوشم . اسب , جناب على اكبر را در ميان لشكر دشمن برد , اسبى كه در واقع ديگر اسب سوارى نداشت . رفت در ميان مردم . اينجا است كه جمله عجيبى را نوشته اند . نوشته اند : فاحتمله الفرس الى عسكر الاعداء فقطعوه بسيوفهم اربا اربا ( 2 ) .
ولا حول و لا قوه الابالله
________________________________________
1- سوره احزاب آيه 39 .
1- سوره رعد , آيه 17 .
1- اشاره به كنگره اى است كه بوسيله رژيم منحوس گذشته برگزار شد .
1- سوره الزمر , آيه 23 .
1- سوره انفال , آيه 2 .
2- سوره اسراء , آيه 107 .
3- سوره مائده , آيه 83 .
1- نهج البلاغه فيض الاسلام خطبه 184 معروف به خطبه همام ص 618 .
1- سوره مزمل آيه 4 .
1- بحار الانوارج 92 ص 191 , جامع الاخبار فصل 23 ص 57 .
1- نهج الفصاحه ص 470 حديث 2215 .
1- الغديرج 2 ص 9 .
2- سوره شعراء آيه 224 تا 227 .
3- الغديرج 2 ص 34 ( در عبارت الغدير جمله ما نصرتنا بلسانك را بعد از روح القدس دارد ) .
1- بحار الانوارج 44 ص 367 , مقتل الحسين مقرم ص 193 , اللهوف ص 25 , كشف الغمه ج 2 صفحه 29 .
1- اللهوف ص 47 .
2- اللهوف ص 47 , مقتل على اكبر ( مقرم ) ص 76 , مقتل الحسين مقرم ص 321 , مقتل الحسين خوارزمى ج 2 ص 30 , بحار الانوارج 45 ص 43 .
1- بحار الانوارج 45 ص 44 , مقتل الحسين خوارزمى ج 2 ص 31 , مقتل الحسين مقرم ص 324 , مقتل العواصم ص 95 .
2- مقتل الحسين مقرم ص 324 , مقتل العواصم ص 95 , بحار الانوارج 45 ص 44 , مقتل الحسين خوارزمى ج 2 ص 31 , و اين عبارت با مضامين مختلف در اعلام الورى ص 242 , فى رحاب ائمه اهل البيت ج 3 ص 127 , الكامل فى التاريخ ج 4 ص 74 , مناقب ابن شهر آشوب ص 109 , اللهوف ص 48 , ارشاد شيخ مفيد ص 239 نقل شده است.
جلسه سوم : روش تبليغ
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين والصلوه والسلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه , سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على آله الطيبين الطاهرين المعصومين , الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احد الا الله و كفى بالله حسيبا ( 1 ) . قبلا عرض كردم يك جنبه نهضت حسينى , جنبه تبليغى آن است , تبليغ به همان معنى واقعى نه به معناى مصطلح امروز , يعنى رساندن پيام خودش كه همان پيام اسلام است به مردم , نداى اسلام را به مردم رساندن . ببينيد امام در اين حركت و نهضت خودشان چه روشهاى خاصى بكار بردند كه مخصوصا ارزش تبليغى دارد , يعنى از اين نظر ارزش زيادى دارد كه امام حسين با اين روشها هدف و مقصد خودشان و فرياد واقعى اسلام را كه از حلقوم ايشان بيرون مىآمد به بهترين نحو به مردم رساندند . اول , بحث مختصرى راجع به مسئله سبك و اسلوب كه امروز روش مى گويند و كلمه خارجى آن متد است , مى كنم .
يكى از شرايط موفقيت در هر كارى , انتخاب روش و اسلوب صحيح است .
شما مثلا مى بينيد علم طب يك جور است , ولى گاهى اوقات , متد و اسلوب كار اطباء يا جراحان با يكديگر متفاوت است , متد و اسلوب و روش عملى بعضى از آنها از ديگران موفقتر است .
مسئله اى مطرح است راجع به نقطه عطف در علم جديد و علم قديم . مى بينيم دوره اى را دوره علم جديد مى نامند . البته علم , قديم و جديد ندارد , ولى دوره اى را دوره جديد براى علم مى نامند . تفاوت دوره جديد با دوره قديم علم در چيست ؟ در دوره جديد , علم سرعت و پيشرفت فوق العاده اى پيدا كرد . يك مرتبه مثل اينكه مانعى را از جلوى چرخ علم برداشته باشند , علم , به سرعت شروع كرد به حركت كردن , در صورتى كه حركت علم در دوران قديم كندتر بود . اما علت اين سرعت در دوره جديد چيست ؟ آيا علماى جديد مثل پاستور , نبوغ بيشترى از علماى قديم مثل بقراط و جالينوس و بوعلى سينا داشته اند ؟ به عبارت ديگر آيا علت اين است كه در دنياى جديد اشخاص خارق العاده اى پيدا شدند كه در دنياى قديم چنين شخصيتها و مغزهاى متفكرى نبودند ؟ نه , چنين نيست . شايد امروز احدى ادعا نكند كه نبوغ پاستور يا ديگران از نبوغ ارسطو , افلاطون , بوعلى سينا , بقراط , جالينوس , و يا خواجه نصير طوسى بيشتر بوده , ولى سرعت و موفقيت كار اينها بيشتر بوده است . سرش چيست ؟ مى گويند سرش اين است كه اسلوب علماء يك مرتبه تغيير كرد . از وقتى كه اسلوب علماء در تحقيق عوض شد , سرعت پيشروى علم بيشتر شد . اسلوبها در موفقيتها نقش دارند . ممكن است شما يك فرد نابغه و باهوش و با استعداد و پركارى را در راس يك مؤسسه قرار بدهيد و نتواند اداره بكند .
فرد ديگرى را كه به اندازه او نبوغى از نظر حافظه و هوش و استعداد و درك ندارد , در راس همان مؤسسه قرار بدهيد و بهتر اداره بكند , از باب اينكه سبك و روش او بهتر است .
مثال واضحتر و روشنترى بزنيم : مكرر افرادى را ديده ايم كه بسيار باهوش , با استعداد و پر حافظه هستند , اما موفقيت اينها در يادگيرى , كمتر از موفقيت كسانى است كه از نظر هوش و حافظه و قدرت كار , در سطح پائينترى قرار دارند . چرا ؟ براى اينكه سبك كار اينها بهتر است . مثلا يك آدم خيلى پر حافظه ممكن است در شبانه روز شانزده ساعت يكسره كار بكند . اما چگونه ؟ يك كتاب را از اول تا آخر مطالعه مى كند . بعد فورا كتاب ديگرى را برمى دارد و مطالعه مى كند . در صورتى كه اين كتاب در يك رشته است و آن كتاب در يك رشته ديگر . بعد كتابى ديگر , بعد يك درس ديگر , يك بلبشوئى راه مى اندازد . ولى يك نفر ممكن است كه قدرت هشت ساعت كار بيشتر نداشته باشد , ولى وقتى كتابى را مطالعه مى كند اولا با دقت مى خواند نه با تندى , ثانيا به يك دور خواندن اكتفا نمى كند , يك بار ديگر همين كتاب را مى خواند . به كتاب ديگرى دست نمى زند تا مطالبى كه در اين كتاب خوانده , در ذهنش وارد بشود . به اين حد نيز قناعت نمى كند . در نوبت سوم مطالب خوبى را كه در اين كتاب تشخيص داده است و لازم مى داند , در ورقه هاى منظمى فيش بردارى مى كند , يادداشت مى كند , يعنى يك حافظه كتبى براى خودش درست مى كند كه تا آخر عمر هر وقت بخواهد , بتواند فورا به آن مطالب مراجعه كند . اين كتاب را كه تمام كرد , كتابهاى ديگرى را كه متناسب با همين موضوع هستند مطالعه مى كند . بعد از مدتى از مطالعه كردن اين جور كتابها بى نياز مى شود . بعد مى رود سراغ يك سلسله كتابهاى ديگر . اما آدمى كه امروز اين كتاب , فردا آن كتاب و پس فردا كتاب ديگرى را مطالعه مى كند , مثل كسى مى شود كه وقتى مى خواهد غ ذا بخورد , يك لقمه از اين , دو لقمه از آن , چهار لقمه از نوع ديگر و پنج لقمه از آن ديگرى مى خورد . آخر معده خودش را فاسد مى كند . كارى هم انجام نداده است . اينها مربوط است به سبك و روش و اسلوب .
مسئله تبليغ به همان معناى صحيح و واقعى , رساندن و شناساندن يك پيام به مردم است , آگاه ساختن مردم به يك پيام و معتقد كردن و متمايل نمودن و جلب كردن نظرهاى مردم به يك پيام است . رساندن يك پيام , اسلوب و روش صحيح مى خواهد و تنها با روش صحيح است كه تبليغ موفقيت آميز خواهد بود . اگر عكس اين روش را انتخاب بكنيد , نه تنها نتيجه مثبت نخواهد داشت , بلكه نتيجه معكوس خواهد داد . وقتى انسان در مطلبى دقت مى كند و به آن 241 توجه دارد , و بعد آگاهانه سراغ آيات قرآن راجع به آن مطلب مى رود و در آنها تدبر مى كند , مى بيند چه نكاتى از آيات قرآن استفاده مى كند ! در هر موضوعى همين طور است . از آن جمله است موضوع تبليغ .
قرآن كريم سبك و روش و متد تبليغ را يا خودش مستقيما يا از زبان پيغمبران بيان كرده است . يكى از چيزهايى كه قرآن مجيد راجع به سبك و روش تبليغ روى آن تكيه كرده است , كلمه[ ( البلاغ المبين] ( است , يعنى ابلاغ و تبليغ واضح , روشن , آشكارا . مقصود از اين واژه روشن و آشكارا چيست ؟ مقصود مطلوب بودن , سادگى , بى پيرايگى پيام است بطورى كه طرف در كمال سهولت و سادگى , آن را فهم و درك نمايد .
مغلق و معقد و پيچيده و در لفافه سخن گفتن و اصطلاحات خيلى زياد به كار بردن و جملاتى از اين قبيل كه تو بايد سالهاى زياد درس بخوانى تا اين حرف را بفهمى , در تبليغ پيامبران نبود . آنچنان ساده و واضح بيان مى كردند كه همان طورى كه بزرگترين علماء مى فهميدند و استفاده مى كردند , آن بى سوادترين افراد هم لااقل در حد خودش و به اندازه ظرفيت خودش استفاده مى كرد ( نمى خواهم بگويم همه در يك سطح استفاده مى كنند ) .
يك نفر مبلغ و پيام رسان كه مى خواهد از زبان پيغمبران سخن بگويد و مانند پيغمبران حرف بزند و مى خواهد راه آنها را برود , بايد بلاغش , بلاغ مبين باشد . اين , يك جهت در معنى مبين . البته در اينجا احتمالات ديگرى هم هست ( و جمع ميان اينها يعنى اينكه همه اينها درست باشد هم ممكن است ) . يكى از اين احتمالات در معنى كلمه مبين , بى پرده سخن گفتن است . يعنى پيامبران نه فقط مغلق و پيچيده و معقد سخن نمى گفتند , بلكه با مردم بى رودربايستى و بى پرده حرف مى زدند , سخن خود را با گوشه و كنايه نمى گفتند , اگر احساس مى كردند مطلبى را بايد گفت , در نهايت صراحت و روشنى به مردم مى گفتند . اتعبدون ما تنحتون ( 1 ) ؟ آيا تراشيده هاى خودتان را داريد عبادت مى كنيد ؟ مسئله دوم كه قرآن مجيد در مسئله تبليغ روى آن تكيه مى كند , چيزى است كه از آن به[ ( نصح] ( تعبير مى نمايد . ما معمولا نصح را به خيرخواهى ترجمه مى كنيم . البته اين معنا درست است ولى ظاهرا خيرخواهى عين معنى نصح نيست , لازمه معنى نصح است[ . ( نصح] ( ظاهرا در مقابل[ ( غش ) ] است . شما اگر بخواهيد به كسى شير بفروشيد , ممكن است شير خالص به او بدهيد و ممكن است خداى ناخواسته شيرى كه داخلش آب كرده ايد بدهيد , يا اگر مى خواهيد سكه طلائى را به كسى بدهيد ممكن است آن را به صورت خالص بدهيد ( در حد عيارهاى معمولى ) , و ممكن است به صورت مغشوش بدهيد , يعنى در آن غش باشد . نصح در مقابل غش است . ناصح واقعى آن كسى است كه خلوص كامل داشته باشد . توبه نصوح يعنى توبه خالص . مبلغ بايد ناصح و خالص و مخلص باشد , يعنى در گفتن خودش هيچ هدف و غرضى جز رساندن پيام كه خير آن طرف است , نداشته باشد .
مسئله ديگر , مسئله اخلاق و خلوص است . الناس كلهم هالكون الا العالمون و العالمون هالكون الا العاملون والعاملون هالكون الا المخلصون و المخلصون على خطر عظيم . مردم در هلاكند مگر اينكه آگاه و عالم باشند ( جاهل , نمى تواند راهى را پيدا بكند ) , و علماء نيز در هلاكند مگر آنها كه عاملند و عاملان نيز درهلاكند مگر آنها كه مخلصند , و مخلصان تازه در خطرند .
اين داستان را در جلساتى مكرر گفته ام : نقل كرده اند از مرحوم آيت الله بروجردى اعلى الله مقامه . در همان مرض فوتشان بود ( يكى دو روز بعد فوت كردند ) عده اى اطرافشان بودند . يكى از آنها از ايشان تقاضا كرد كه هم براى يادآورى خودتان و هم براى نصيحت ديگران جمله اى بفرماييد . گفتند , آقا رفتيم ولى كارى نكرديم و اندوخته اى نزد خدا نداريم . يكى از حضار خيال مى كرد كه حالا وقت تعارف كردن است , گفت : آقا شما چرا اين حرفها را مى زنيد ؟ الحمدلله شما چنين كرديد , چنان كرديد , مسجد ساختيد , مدرسه ساختيد , حوزه علميه تاسيس كرديد , و از اين حرفها . . . همينكه حرفهايش را زد , ايشان رو كردند به حضار و با گفتن جمله اى كه در حديث است , سكوت كردند . فرمودند : خلص العمل فان الناقد بصير بصير ( 1 ) , عمل را پاك تحويل بده كه آنكه نقاد است , نقد مى كند , آن صرافى كه به اين سكه رسيدگى مى كند خيلى آگاه است . مسئله 1 مواعظ العدديه ص 124 .
244 اخلاص , مسئله كوچكى نيست . قرآن هم به همين جهت است كه ظاهرا از زبان همه انبياء , اين سخن را مى گويد كه ما اسئلكم عليه من اجر ( 1 ) , من مزدى براى تبليغ خودم نمى خواهم چون ناصحم , ناصح و خيرخواه در عمل خودش بايد نهايت اخلاص را داشته باشد .
مسئله ديگر , مسئله متكلف نبودن است . تكلف , در موارد مختلفى بكار مى رود و در واقع به معنى به خود بستن است كه انسان چيزى را به زور به خود ببندد . اين , در مورد سخن هم به كار مى رود . به افرادى كه در سخن خودشان به جاى اينكه فصيح و بليغ باشند , الفاظ قلمبه و سلمبه بكار مى برند , مى گويند متكلف .
در حديث است كه كسى در حضور پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در صحبتهاى خود كلمه پردازيهاى قلمبه و سلمبه مى كرد . پيغمبر اكرم فرمود : انا و اتقياء امتى برآء من التكلف من و پرهيزكاران امتم از اينگونه حرف زدن و بخود بندى در سخن , برى و منزه هستيم , پرهيز مى كنيم . تكلف غير از فصاحت است . اصلا فصاحت خودش روانى و عدم تكلف و تعقيد در سخن است . از زبان پيغمبران در زمينه تبليغ آمده است : ما انا من المتكلفين ( 2 ) . آنطور كه مفسرين گفته اند اين جمله ظاهرا ناظر به اين مطلب نيست كه من در سخنم متكلف نيستم , بلكه منظور اين است كه در آنچه مى گويم متكلف نيستم يعنى چيزى را كه نمى دانم و برخوردم آنطور كه بايد , ثابت و محقق و روشن نيست , نمى گويم . در مقابل مردم تظاهر به دانستن مطلبى كه هنوز آن را براى خودم توجيه نكرده ام , نمى كنم .
در ذيل اين آيه در مجمع البيان از عبدالله بن مسعود روايت شده است كه ايها الناس من علم شيئا فليقل ( 1 ) اى مردم , كسى كه چيزى را مى داند پس بگويد , و من لم يعلم ( 2 ) و كسى كه چيزى را نمى داند فليقل الله اعلم ( 3 ) بگويد خدا داناتر است . فان من العلم ان يقول لما لا يعلم الله اعلم ( 4 ) يكى از علمها همين است كه انسان علم به عدم علم خودش داشته باشد , جاهل بسيط باشد , لااقل بداند كه نمى داند ( خود بداند كه نداند ) اعتراف كردن به اين مطلب , خودش يك درجه از علم است . عبدالله بن مسعود , بعد اين آيه را خواند : فان الله تعالى قال لنبيه , قل ما اسئلكم عليه من اجر و ما انا من المتكلفين ( 5 ) معلوم مى شود عبدالله بن مسعود كه از صحابه بزرگوار رسول اكرم است , از جمله : ما انا من المتكلفين , اين مطلب را استفاده كرده كه هر كسى هر چه مى داند به مردم بگويد , و آنچه را نمى داند , بگويد كه نمى دانم .
ابن جوزى كه از خطباى معروف است , بالاى يك منبر سه پله اى بود .
ظاهرا زنى آمد و مسئله اى از او پرسيد , گفت نمى دانم . گفت تو كه نمى دانى چرا سه پله بالاتر رفته اى ؟ گفت اين سه پله كه بالاتر رفته ام براى آن چيزهايى است كه من مى دانم و شما نمى دانيد, اگر به نسبت چيزهايى كه نمى دانم مى خواستند برايم منبر درست كنند , بايد منبرى درست مى كردند كه تا كره ماه بالا برود .
شيخ انصارى از علماى بزرگ ماست , هم از نظر علمى كه در دو فن فقه و اصول واقعا از علماى محقق و طراز اول است و هم از نظر تقوى . به همين جهت وقتى كه درباره ايشان حرف مى زدند , مبالغه و اغراق مى كردند و مثلا مى گفتند از آقا هر چه بپرسى مى داند , محال است كه چيزى را نداند . ( شوشترى هم بوده است . مى گويند كه آن لحن خوزستانى خودش را تا آخر عمر حفظ كرده بود ) . گاهى كه از او مسئله اى ( مسئله شرعى ) مى پرسيدند , با اينكه مجتهد بود , يادش نبود . هر وقت كه يادش نبود بلند مى گفت نمى دانم تا شنونده و شاگردان بفهمند كه اعتراف به ندانستن ننگ نيست .
چيزى را كه از او مى پرسيدند , اگر مى دانست براى طرف يواش مى گفت , همين قدر كه طرف خودش بفهمد , و اگر نمى دانست , بلند مى گفت : ندانم , ندانم , ندانم .
مسئله ديگر كه قرآن مجيد در سبك و روش تبليغى پيغمبران نقل مى كند , تواضع و فروتنى است ( نقطه مقابل استكبار ) . كسيكه مى خواهد پيامى را , آنهم پيام خدا را به مردم برساند , بايد در مقابل مردم , در نهايت درجه فروتن باشد , يعنى پر مدعائى نكند , اظهار انانيت و منيت نكند , مردم را تحقير نكند . بايد در نهايت خضوع و فروتنى باشد[ . قرآن كريم از زبان نوح عليه السلام خطاب به گروهى از قومش مى فرمايد] او عجبتم ان جاءكم ذكرمن ربكم على رجل منكم ( 1 ) , آيا تعجب مى كنيد كه پيام پروردگار شما , ذكر پروردگار شما , مايه تنبيهى كه از طرف پروردگار شماست , بر مردى از خود شما بر شما آمده است ؟ عبارت : من ربكم نشان دهنده اين است كه نمى خواهد خدا را بخودش اختصاص بدهد , و در چنان مقامى , بگويد خداى من , شما كه قابل نيستيد تا بگويد خداى شما . بعد مى گويد : على رجل منكم , بر مردى از خود شما , من هم يكى از شما هستم . شما ببينيد چقدر تواضع در اين آيه كريمه افتاده است كه خطاب به پيغمبر اكرم مى فرمايد : قل انما انا بشر مثلكم ( 1 ) بگو به مردم من هم بشرى مثل شما هستم , يوحى الى ( 2 ) , بر يكى از امثال خود شما وحى نازل مى شود . انما الهكم اله واحد فمن كان يرجوا لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعباده ربه احدا ( 3 ) . متناسب با همين مطلب , مطلب , مسئله ديگرى در رابطه با تبليغ مطرح است و آن , مسئله رفق و لينت و نرمش يعنى پرهيز از خشونت است . كسى كه مى خواهد پيامى را , آنهم پيام خدا را به مردم برساند تا در آنها ايمان و علاقه ايجاد بشود , بايد لين القول باشد , نرمش سخن داشته باشد . سخن هم درست مثل اشياء مادى , نرم و سخت دارد . گاهى يك سخن را كه انسان از ديگرى تحويل مى گيرد , گويى راحت الحلقوم گرفته , يعنى اين قدر نرم و ملايم است كه دل انسان مى خواهد به هر ترتيبى كه شده آن را قبول بكند . گاهى اوقات , برعكس , يك سخن طورى است كه گويى اطرافش ميخ كوبيده اند , مثل يك سوهان است . آنقدر خار دارد , آنقدر گوشه و كنايه و تحقير دارد , و آنقدر خشونت دارد كه طرف نمى خواهد بپذيرد .
وقتى كه خداوند موسى و هارون را براى دعوت فردى مثل فرعون مى فرستد , جزء دستورها در سبك و متد دعوت فرعون مى فرمايد : فقولا له قولا لينا لعله يتذكر او يخشى ( 1 ) با اين مرد متكبر و فرعون به تمام معنا ( كه ديگر كلمه فرعون نام تمام اين گونه اشخاص شده ) با نرمى سخن بگوييد , وقتى كه شما با چنين مردم متكبرى روبرو م ى شويد , كوشش كنيد كه به سخن خودتان نرمش بدهيد , نرم با او حرف بزنيد , باشد كه متذكر بشود , و از خداى خودش , از رب خودش بترسد . البته موسى عليه السلام و هارون , نرم و ملايم سخن گفتند ولى او اين قدر هم لايق نبود .
قرآن كريم درباره پيغمبر اكرم مى فرمايد : فبما رحمه من الله لنت لهم ولو كنت فظا غليظ القلب لا نفضوا من حولك فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله ان الله يحب المتوكلين ( 2 ) . به موجب رحمت و عنايت الهى , تو با مردم نرم هستى , نرمش دارى , اخلاق و گفتار تو نرم است , از خشونت اخلاقى و خشونت در گفتار پرهيزدارى . راجع به سبك بيان پيغمبر اكرم داستانهاى زيادى هست كه نشان مى دهد پيغمبر چقدر از خشونت در سخن پرهيز داشته است . قرآن خطاب به پيغمبر مى گويد اگر تو يك آدم درشتخو و سنگين دلى بودى , با همه قرآنى كه در دست دارى , با همه معجزاتى كه دارى و با همه مزاياى ديگرى كه دارى , مردم از دور تو پراكنده مى شدند . نرمش تو عامل مؤثرى است در تبليغ و هدايت مردم , در عرفان و ايمان مردم .
در اين زمينه داستانهاى زيادى است كه اگر بخواهم آنها را ذكر كنم , از بحث خودم مى مانم . سعدى مى گويد : درشتى و نرمى بهم در به است { چو رگزن كه جراح و مرهم نه است البته نمى خواهم تعبير درشتى كرده باشم . اين شعر را بدين جهت خواندم كه نزديك مقصود است . آيا همراه نرمى , صلابت هم نبايد باشد ؟ فرق است ميان خشونت و صلابت . اين ريگهايى كه در كف نهرها هست , ساليان درازى آب آمده از رويشان عبور كرده و آنها را ساييده است . وقتى انسان يكى از اينها را از كف نهرى بر مى دارد , مى بيند كه صلابت دارد و سفت است و از اين جهت با ساير سنگها فرقى ندارد , اما آنچنان صاف است كه انسان از لمس كردن آن كوچكترين احساس ناراحتى نمى كند , به طورى كه از دست كشيدن روى جامه خودش بيشتر احساس ناراحتى مى كند تا از دست كشيدن روى آن سنگ . يك شمشير صيقل داده شده , نرمش دارد , به گونه اى كه مثل فنر تاب مى خورد , ولى در عين حال صلابت هم دارد . مسئله صلابت داشتن , استحكام داشتن , شجاع بودن , نترسيدن از كسى غير از خدا , غير از مسئله خشونت داشتن است . پيامبران در عين اينكه منتهاى تواضع و نرمش را در برخوردها و گفتارها و در اخلاق خودشان با مردم داشتند , اما در راه خودشان هم قابل انعطاف نبودند , جز خدا از احدى بيم نداشتند , از احدى نمى ترسيدند .
شهامت و شجاعت را مى توان يكى از شرايط پيام رسان و جزء كيفيتهاى تبليغ ذكر كرد . آيه اى كه آن را در اول سخنم تلاوت كردم , همين معنا را بيان مى كند : الذين يبلغون رسالات الله ( 1 ) آنانكه رسالات و پيامهاى الهى را به مردم مى ر سانند , و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله ( 2 ) , و از خداى خودشان مى ترسند و يك ذره خلاف نمى كنند ,[ از پيام ] كم نمى كنند[ و يا به آن] زياد نمى كنند , از راه حق منحرف نمى شوند , و لا يخشون احدا الا الله ( 3 ) و از احدى جز خدا بيم ندارند ( اين ديگر شرطى است كه خيلى جايش خالى است ) . مسئله ديگر در مورد روش تبليغى پيامبران , اين است كه آنها مى گفتند ما نقشى جز رسالت نداريم .
ما خلق خدا و رسول خدا و پيام آور خدا هستيم . پيغمبران نمىآمدند سند بهشت و جهنم امضاء بكنند , همانگونه كه كشيشها از اين كارها مى كردند و شايد هنوز هم مى كنند , كارهايى از اين قبيل كه سند به دست كسى بدهند كه آقا تو با اين سند خيالت جمع باشد كه من اين قدر از بهشت را براى تو تضمين كردم ! با اينكه از نظر رسالت خودشان و كليت آن كوچكترين ترديدى به خود راه نمى دادند و بطور كلى مسائل را مى گفتند , ولى در جواب سؤالاتى نظير : عاقبت من چطور است ؟ مى گفتند خدا عالم است , چه مى دانم . از بواطن , خدا عالم است , اينكه عاقبت تو به كجا منتهى مى شود , خدا خودش بهتر مى داند .
درباره جناب عثمان بن مظعون صحابه بسيار بزرگوار رسول خدا , نوشته اند كه بعد از آنكه رسول اكرم به مدينه هجرت كردند , او جزء مهاجرين بود .
عثمان بن مظعون اول كسى بود كه در مدينه وفات كرد و رسول اكرم دستور دادند كه او را در بقيع دفع كنند و بقيع را از همان روز قبرستان قرار دادند . همين جناب عثمان بن مظعون است كه در سمت شرقى بقيع مدفون است و مرد بسيار بزرگوارى است و رسول اكرم به او خيلى اظهار علاقه مى كردند و همه هم اين را مى دانستند .
اميرالمؤمنين در نهج البلاغه مى فرمايد : كان لى فيما مضى اخ فى الله , و كان يعظمه فى عينى صغر الدنيا فى عينه ( 1 ) يعنى در گذشته يك برادر دينى داشتم , برادرى داشتم كه در راه حق بود و آنچه كه او را در چشم من بزرگ مى كرد اين بود كه تمام دنيا در نظر او كوچك بود . شارحان نهج البلاغه گفته اند مقصود اميرالمؤمنين عثمان بن مظعون است . يكى از پسران اميرالمؤمنين اسمش عثمان است . وقتى متولد شد , اميرالمؤمنين فرمود من هم مى خواهم اسم اين را به نام برادرم عثمان بن مظعون بگذارم , مى خواست ياد آور عثمان بن مظعون باشد . اينچنين مردى , از دنيا رفت . او در خانه يكى از انصار زندگى مى كرد . زنى هم در آن خانه بود و شايد زن برادر انصاريش بود به نام ام علاء كه به او خدمت مى كرد . رسول اكرم آمدند براى تشييع جنازه عثمان بن مظعون , و در اين مراسم طورى رفتار كردند كه با اخص اصحاب رفتار مى كردند . يك دفعه ام علاء رو كرد به جنازه عثمان بن مظعون و گفت : هنيئا لك الجنه , بهشت ترا گوارا باد .
رسول اكرم رو كرد به او و با تندى فرمود : چه كسى چنين قولى به تو داد ؟ گفت يا رسول الله ! اين صحابى شما است , من به خاطر اين همه علاقه اى كه شما به او داشتيد اين سخن را عرض كردم . رسول خدا اين آيه را خواند : قل ما كنت بدعا من الرسل و ما ادرى ما يفعل بى ولابكم ( 1 ) خيلى معنى دارد . همچنين در اواخر سوره مباركه جن است : قل انى لا املك لكم ضرا و لا رشدا ( 2 ) بگو اختيار سود و زيان شما با من نيست , قل انى لن يجيرنى من الله احد و لن اجد من دونه ملتحدا ( 3 ) خود مرا جز خدا كسى پناه نخواهد داد .
يكى ديگر از خصوصيات بسيار بارز سبك تبليغى پيغمبران كه شايد در مورد رسول اكرم بيشتر آمده است , مسئله تفاوت نگذاشتن ميان مردم در تبليغ اسلام است . دوران جاهليت بود , يك زندگى طبقاتى عجيبى بر آن جامعه حكومت مى كرد . گويى اصلا فقرا آدم نبودند تا چه رسد به غلامان و بردگان .
آنها كه اشراف و اعيان و به تعبير قرآن , ملا بودند , خودشان را صاحب و مستحق همه چيز مى دانستند و آنهائى كه هيچ چيز نداشتند مستحق چيزى نمى شدند , حتى حرفشان هم اين بود , نه اينكه بگويند ما در دنيا همه چيز داريم و شما چيزى نداريد ولى در آخرت ممكن است خلاف اين باشد . بلكه مى گفتند دنيا خودش دليل آخرت است , اينكه ما در دنيا همه چيز داريم , دليل بر اين است كه ما محبوب و عزيز خدا هستيم , خدا ما را عزيز خود دانسته و همه چيز به ما داده است , پس آخرت هم همين طور است , شما هم در آخرت هم همين طور هستيد . آنكه در دنيا بدبخت است , در آخرت هم بدبخت است . به پيغمبر مى گفتند يا رس ول الله آيا مى دانى عيب كار تو چيست ؟ مى دانى چرا ما حاضر نيستيم رسالت تو را بپذيريم ؟ براى اينكه تو آدمهاى پست و اراذل را اطراف خودت جمع كرده اى . اينها را جارو كن بريز دور , آن وقت ما اعيان و اشراف مىآييم دور و برت . قرآن مى گويد به اينها بگو : و ما انا بطارد المؤمنين ( 1 ) من كسى را كه ايمان داشته باشد , به جرم اينكه غلام است , برده است , فقير است طرد نمى كنم . و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغدوه و العشى يريدون و جهه ( 2 ) اين اشخاص را هرگز از خودت دور نكن , اشراف بروند گم شوند , اگر مى خواهند اسلام اختيار كنند , بايد آدم شوند .
شنيده ايد كه يكى از همين شخصيتها كه مسلمان شده بود در مجلس رسول خدا نشسته بود . سنت و سيره رسول اكرم اين بود كه اولا در مجلس بالا و پائين قرار نمى دادند معمولا حلقه وار و دائره وار مى نشستند , تا مجلس بالا و پائين نداشته باشد . ثانيا نهى مى كردند كه در هنگام ورود ايشان , كسى جلوى پايشان بلند شود . مى گفتند اين , سنت اعاجم است , سنت ايرانيهاست . و نيز مى فرمود هر كس كه وارد شد , در جايى كه خالى است بنشيند , نه اينكه افراد مجبور باشند جاى خالى بكنند تا كسى بالا بنشيند . اسلام چنين چيزى ندارد . يكى از مسلمانان فقير و ژنده پوش وارد شد , كنار آن شخص كه به اصطلاح اشراف بود , جائى خالى بود . آن مرد , همانجا نشست .
همينكه نشست , او روى عادت جاهليت فورا خودش را جمع كرد و كنار كشيد . رسول اكرم متوجه شد , رو كرد به او كه چرا چنين كارى كردى ؟ ! ترسيدى كه چيزى از ثروتت به او بچسبد ؟ نه يا رسول الله . ترسيدى چيزى از فقر او بتو بچسبد ؟ نه يا رسول الله . پس چرا چنين كردى ؟ اشتباه كردم , غلط كردم , به جريمه اينكه چنين اشتباهى مرتكب شدم الان در مجلس شما , نيمى از دارائى خودم را به همين برادر مسلمانم بخشيدم . به آن برادر مؤمن گفتند خوب پس حالا آن را تحويل بگير , گفت نمى گيرم , گفتند تو كه ندارى , چرا نمى گيرى ؟ گفت من براى اينكه مى ترسم بگيرم و روزى دماغى مثل دماغ اين شخص پيدا بكنم .
مسئله ديگرى كه در روش تبليغ مطرح است , مسئله صبر و استقامت است .
فاصبر لحكم ربك و لا تكن كصاحب الحوت ( 1 ) . فاصبر كما صبر او لوالعزم من الرسل ( 2 ) پايدار باش , خويشتن دار باش , استقامت داشته باش , فاستقم كما امرت ( 3 ) همان طورى كه فرمان داده شده اى استقامت داشته باش . جمله فاستقم كما امرت در دو سوره , يكى در سوره شورى و ديگر در سوره هود ذكر شده است . در سوره هود مى فرمايد : فاستقم كما امرت و من تاب معك ( 1 ) خودت و مؤمنينى كه با تو هستند , همه تان استقامت داشته باشيد . در سوره شورى مخاطب , شخص پيامبر است . از رسول خدا نقل كرده اند كه فرمود : شيبتنى سوره هود ( 2 ) سوره هود ريش مرا سفيد كرد , آن آيه اى كه مى گويد : فاستقم كما امرت و من تاب معك , استقامت داشته باش , ولى تنها به خود من نگف ته , بلكه گفته خودم و ديگران , آنها را هم به استقامت وادار كن .
بايد مقدارى هم راجع به امام حسين در همين زمينه صحبت بكنيم .
اباعبدالله عليه السلام در حركت و نهضت خودشان يك سلسله كارها كرده اند كه اينها را مى شود روش و اسلوب كار تلقى كرد . بگذاريد من مسئله روش و اسلوب كار امام حسين را فردا شب كه شب عاشورا است , به عرض برسانم .
امشب مقدارى از مقتل برايتان عرض مى كنم . البته تقريبا يك سنتى است كه در تاسوعا ذكر خيرى از وجود مقدس ابوالفضل العباس سلام الله عليه مى شود . مقام جناب ابوالفضل بسيار بالاست . ائمه ما فرموده اند : ان للعباس منزله عندالله يغبطه بها جميع الشهداء ( 3 ) عباس مقامى نزد خدا دارد كه همه شهداء غبطه مقام او را مى برند . متاسفانه تاريخ از زندگى آن بزرگوار اطلاعات زيادى نشان نداده , يعنى اگر كسى بخواهد كتابى در مورد زندگى ايشان بنويسد , مطلب زيادى پيدا نمى كند . ولى مطلب زياد به چه درد مى خورد , گاهى يك زندگى يك روزه يا دو روزه يا پنج روزه يك نفر كه ممكن است شرح آن بيش از پنج صفحه نباشد , آنچنان درخشان است كه امكان دارد به اندازه دهها كتاب ارزش آن شخص را ثابت بكند , و جناب ابوالفضل العباس چنين شخصى بود . سن ايشان در كربلا در حدود 34 سال بوده است و داراى فرزندانى بوده اند كه يكى از آنها به نام عبيدالله بن عباس بن على بن ابيطالب است و تا زمانهاى دور زنده بوده است . نقل مى كنند كه روزى امام زين العابدين چشمشان به عبيدالله افتاد , خاطرات كربلا به يادشان افتاد و اشكشان جارى شد .
جناب ابوالفضل در وقت شهادت اميرالمؤمنين , كودكى نزديك به حد بلوغ , يعنى در سن چهارده سالگى بوده است . من از[ ( ناسخ التواريخ] ( الان يادم هست كه جناب ابوالفضل در جنگ صفين حضور داشته اند . ولى چون هنوز نابالغ و كودك بوده اند ( حدود دوازده سال داشته اند , زيرا جنگ صفين تقريبا سه سال قبل از شهادت اميرالمؤمنين است ) , اميرالمؤمنين به ايشان اجازه جنگيدن نداده اند . همين قدر يادم هست كه نوشته بود ايشان در جنگ صفين در عين اينكه كودك بودند , سوار بر اسب سياهى بودند . بيش از اين چيزى نديدم . ولى اين موضوع را خيليها نوشته اند , در مقاتل معتبر اين مطلب را نوشته اند كه اميرالمؤمنين على عليه السلام يك وقتى به برادرشان عقيل فرمودند براى من زنى انتخاب كن كه ولدتها الفحوله يعنى نژاد از شجاعان برده باشد . عقيل كه برادر اميرالمؤمنين است , نسابه است , نسب شناس و نژادشناس بوده و عجيب هم نژاد شناس بوده و قبائل و پدرها و مادرها و 257 اينكه كى از كجا نژاد مى برد را مى شناخته است . فورا گفت : عنى لك بام البنين بنت خالد , آن زنى كه تو مى خواهى ام البنين است . ام البنين يعنى مادر پسران ( مادر چند پسر ) , ولى خود اين كلمه مثل ام كلثوم است كه حالا ما اسم مى گذاريم . مخصوصا در تاريخ ديدم كه يكى از جدات يعنى مادر بزرگهاى ام البنين اسمش ام البنين بوده و شايد هم به همين مناسبت , اسم ايشان را هم ام البنين گذاشته اند . همين دختر را براى اميرالمؤمنين خواستگارى كردند و از او چهار پسر براى اميرالمؤمنين متولد شد و ظاهرا دخترى از او به دنيا نيامده است . بعد اين زن به معنى واقعى , ام البنين , يعنى مادر چند پسر شد . اميرالمؤمنين فرزندان شجاع ديگر هم داشت , اولا خود حسنين ( امام حسن و امام حسين ) شجاعتشان محرز بود , مخصوصا امام حسين كه در كربلا نشان داد كه چقدر شجاع بود و شجاعت پدرش را به ارث برده بود . محمد بن حنفيه از جناب ابوالفضل خيلى بزرگتر بود و در جنگ جمل شركت كرد و فوق العاده شجاع و قوى و جليل و زورمند بود . حدس زده مى شود كه اميرالمؤمنين به او عنايت خاصى داشته است ( البته اين مطلب در متن تاريخ نوشته نشده , حدس است ) .
مطابق معتبرترين نقلها اولين كسى كه از خاندان پيغمبر شهيد شد , جناب على اكبر و آخرينشان جناب ابوالفضل العباس بود . يعنى ايشان وقتى شهيد شدند كه ديگر از اصحاب و اهل بيت كسى نمانده بود , فقط ايشان بودند و حضرت سيد الشهداء . آمد عرض كرد برادر جان ! به من اجازه بدهيد به ميدان بروم كه خيلى از اين زندگى ناراحت هستم . جناب ابوالفضل سه برادر كوچكترش را مخصوصا قبل از خودش فرستاد , گفت برويد برادران , من مى خواهم اجر مصيبت برادرم را برده باشم .
مى خواست مطمئن شود كه برادران مادريش حتما قبل از او شهيد شده اند و بعد به آنها ملحق بشود . بنابراين ام البنين است و چهار پسر , ولى ام البنين در كربلا نيست , در مدينه است . آنان كه در مدينه بودند كه از سرنوشت كربلا بى خبر بودند . به اين زن , مادر اين چند پسر كه تمام زندگى و هستيش همين چهار پسر بود خبر رسيد كه هر چهار پسر تو در كربلا شهيد شده اند . البته اين زن , زن كامله اى بود , زن بيوه اى بو د كه همه پسرهايش را از دست داده بود . گاهى مىآمد در سر راه كوفه به مدينه مى نشست و شروع به نوحه سرائى براى فرزندانش مى كرد .
تاريخ نوشته است كه اين زن , خودش يك وسيله تبليغ عليه دستگاه بنى اميه بود . هر كس كه مىآمد از آنجا عبور بكند , متوقف مى شد و اشك مى ريخت . مروان حكم كه يك وقتى حاكم مدينه بوده و از آن دشمنان عجيب اهل بيت است , هر وقت مىآمد از آنجا عبور كند , بى اختيار مى نشست و با گريه اين زن مى گريست . اين زن , اشعارى دارد و در يكى از آنها مى گويد : لا تدعونى ويك ام البنين { تذكرينى بليوث العرين كانت بنون لى ادعى بهم { و اليوم اصبحت و لا من بنين ( 1 ) مخاطب را يك زن قرار داده مى گويد : اى زن , اى خواهر ! تا بحال اگر مرا ام البنين مى ناميدى بعد از اين ديگر ام البنين نگو , چون اين كلمه خاطرات مرا تجديد مى كند , مرا بياد فرزندانم مى اندازد . ديگر بعد از اين مرا به اين اسم نخوانيد . بله در گذشته من پسرانى داشتم ولى حالا كه هيچيك از آنها نيستند . رشيدترين فرزندانش جناب ابوالفضل بود و بالخصوص براى جناب ابوالفضل , مرثيه بسيار جانگدازى دارد , مى گويد : يا من راى العباس كر على جماهير النقد { و وراه من ابناء حيدر كل ليث فى لبد انبئت ان ابنى اصيب براسه مقطوع يد { ويلى على شبلى امال براسه ضرب العمد لو كان سيفك فى يديك لمادنى منه احد ( 1 ) پرسيده بود كه پسر من , عباس شجاع و دلاور من چگونه شهيد شد ؟ دلاورى حضرت ابوالفضل العباس از مسلمات و قطعيات تاريخ است . او فوق العاده زيبا بوده است كه در كوچكى به او مى گفتند قمر بنى هاشم , ماه بنى هاشم , در ميان بنى هاشم مى د رخشيده است . اندامش بسيار رشيد بوده كه بعضى از مورخين معتبر نوشته اند هنگامى كه سوار بر اسب مى شد , وقتى پايش را از ركاب بيرون مىآورد , سر انگشتانش زمين را خط مى كشيد . بازوها بسيار قوى و بلند , سينه بسيار پهن . مى گفت كه پسرش به اين مفتيها كشته نمى شد . از ديگران پرسيده بود كه پسر من را چگونه كشتند ؟ به او گفته بودند كه اول دستهايش را قطع كردند و بعد به چه وضعى او را كشتند . آن وقت در اين مورد مرثيه اى گفت . مى گفت اى چشمى كه در كربلا بودى ! اى انسانى كه در صحنه كربلا بودى ! , آن زمانى كه پسرم عباس را ديدى كه بر جماعت شغالان حمله كرد و افراد دشمن مانند شغال از جلوى پسر من فرار مى كردند .
يا من راى العباس كر على جماهير النقد { و وراه من ابناء حيدر كل ليث ذى ليد پسران على پشت سرش ايستاده بودند و مانند شير بعد از شير , پشت پسرم را داشتند , واى بر من , به من گفته اند كه بر شير بچه تو , عمود آهنين فرود آوردند . عباس جانم , پسر جانم , من خودم مى دانم كه اگر تو دست در بدن مى داشتى , احدى جرات نزديك شدن به تو را نداشت .
ولا حول ولا قوه الا بالله
________________________________________
1- سوره احزاب آيه 39 .
1- سوره صافات , آيه 95 .
1- سوره ( ص ) آيه 86 .
2- سوره ( ص ) آيه 86 .
1و2و3و4و5- مجمع البيان ج 8 ص 486 .
1- سوره اعراف آيه 61 .
1و2و3- سوره كهف آيه 110 .
1- سوره طه آيه 44 .
2- سوره آل عمران آيه 159 .
1و2و3- سوره احزاب آيه 39 .
1- نهج البلاغه , حكمت 281 , ص 1225 .
1- سوره احقاف آيه 9 .
2- سوره جن آيه 21 .
3- سوره جن آيه 22 .
1- سوره شعراء آيه 114 .
2- سوره انعام آيه 52 .
1- سوره والقلم آيه 48 .
2- سوره احقاف آيه 35 .
3- سوره هود آيه 112 .
1- سوره هود آيه 112 .
2- مجمع البيان ج 5 ص 140 .
3- ابصار العين فى انصار الحسين ص 27 , بحار الانوارج 44 ص 298 به نقل از امالى صدوق مجلس 70 رقم 10 .
1- منتهى الامال ج 1 ص 386 , ابصار العين فى انصار الحسين ( عليهم السلام ) ص 31 .
1- همان مدرك .
جلسه چهارم : روشهاى تبليغى نهضت حسينى
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدالله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلوه والسلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه , سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على آله الطيبين الطاهرين المعصومين , الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا ( 1 ) . ديشب وعده دادم كه امشب كه شب عاشورا است , تا آنجا كه براى من مقدور است و حضور ذهن دارم , درباره روشها و كيفيات تبليغى ( به معنى صحيح آن ) نهضت حسينى , عرايضى براى شما عرض بكنم . ولى ابتداء , مقدمه كوتاهى را كه زمينه اى است براى پى بردن به ارزش به اصطلاح تاكتيكهاى تبليغاتى اى كه اباعبدالله عليه السلام به كار برده اند , عرض مى كنم .
در تاريخ اسلام , در پنجاه ساله بين وفات رسول خدا و شهادت حسين بن على عليه السلام , جريانات و تحولات فوق العاده اى رخ داد . محققين امروز , آنهائى كه به اصول جامعه شناسى آگاه هستند , متوجه نكته اى شده اند . مخصوصا عبدالله علائلى با اينكه سنى است , شايد بيشتر از ديگران روى اين مطلب تكيه مى كند . مى گويد : بنى اميه برخلاف همه قبائل عرب ( قريش و غير قريش ) تنها يك نژاد نبودند , نژادى بودند كه طرز كار و فعاليتشان شبيه طرز كار يك حزب بود , يعنى افكار خاص اجتماعى داشتند , تقريبا نظير يهود و در عصر ما و بلكه در طول تاريخ كه نژادى هستند با يك فكر و ايده خاص كه براى رسيدن به ايده خودشان گذشته از هماهنگى اى كه ميان همه افرادشان وجود دارد , نقشه و طرح دارند . قدماى مورخين , بنى اميه را بصورت يك نژاد زيرك و شيطان صفت معرفى كرده اند . و امروز با اين تعبير از آنها ياد مى كنند كه بنى اميه همان گروهى هستند كه با ظهور اسلام , بيش از هر جمعيت ديگرى احساس خطر كردند و اسلام را براى خودشان خطرى عظيم شمردند و تا آنجا كه قدرت داشتند با اسلام جنگيدند , تا هنگام فتح مكه كه مطمئن شدند ديگر مبارزه با اسلام فايده ندارد , لذا آمدند و اسلام ظاهرى اختيار كردند و به قول عمار ياسر : ما اسلموا و لكن .
و پيغمبر اكرم هم با آنها معامله م…لفه قلوبهم مى كرد , يعنى مردمى كه اسلام ظاهرى دارند ولى اسلام در عمق روحشان نفوذ نكرده است .
پيغمبر اكرم در زمان خودش نيز هيچ كار اساسى را به بنى اميه واگذار نكرد ولى بعد از پيغمبر تدريجا بنى اميه در دستگاههاى اسلامى نفوذ كردند , و بزرگترين اشتباه تاريخى و سياسى كه در زمان عمربن خطاب رخ داد , اين بود كه يكى از پسران ابوسفيان به نام يزيد والى شام شد و بعد از او معاويه حاكم شام شد و بيست سال يعنى تا آخر حكومت عثمان بر شامات كه مشتمل بر سوريه فعلى و قسمتى از تركيه فعلى و لبنان فعلى و فلسطين فعلى بود , حكومت مى كرد . در اينجا يك جاى پا و به اصطلاح جاى مهرى براى بنى اميه پيدا شد و چه جاى مهر اساسى اى ! عثمان كه خليفه شد گو اينكه با ساير بنى اميه از نظر روحى تفاوتهايى داشت ( آدم خاصى بود , با ابوسفيان متفاوت بود ) ولى بالاخره اموى بود .
بارى , پاى بنى اميه بطور وسيعى در دستگاه اسلامى باز شد . بسيارى از مناصب مهم اسلامى مانند حكومتهاى مهم و بزرگ مصر , كوفه و بصره , به دست بنى اميه افتاد . حتى وزارت خود عثمان به دست مروان حكم افتاد .
اين , قدم بس بزرگى بود كه بنى اميه به طرف مقاصد خودشان پيش رفتند .
معاويه هم روز به روز وضع خودش را تحكيم مى كرد . تا زمان عثمان اينها فقط دو نيرو در اختيار داشتند , يكى پستهاى مهم سياسى , قدرت سياسى و ديگر , بيت المال , قدرت اقتصادى . با كشته شدن عثمان , معاويه , نيروى ديگرى را هم در خدمت خودش گرفت و آن اينكه , يك مرتبه داستان خليفه مقتول و مظلوم را مطرح كرد و احساس دينى و مذهبى گروه زيادى از مردم را ( لااقل در همان منطقه شامات ) در اختيار گرفت . مى گفت : خليفه مسلمين , خليفه اسلام , مظلوم كشته شد , من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا ( 1 ) , انتقام خون خليفه مظلوم واجب است , بايد گرفت . احساسات دينى صدها هزار و شايد ميليونها نفر از مردم را به نفع مقاصد خويش در اختيار گرفت . خدا مى داند كه معاويه در روضه عثمان خواندنهاى خود , چقدر از مردم اشك گرفته است , آن , در زمان خلفاى پيش از عثمان , آن هم دوره عثمان , اين هم در قتل عثمان كه تقريبا مقارن است با خلافت على عليه السلام .
بعد از شهادت على عليه السلام , معاويه خليفه مطلق مسلمين شد و ديگر همه قدرتها در اختيار او قرار گرفت . در اينجا يك قدرت چهارم را نيز توانست استخدام بكند و آن اين بود كه شخصيتهاى دينى و به اصطلاح امروز روحانيت را اجير خودش كرد . از آن روز بود كه يك مرتبه شروع كردند به جعل و وضع حديث در مدح عثمان و حتى مقدارى در مدح شيخين , چون معاويه , اين را به نفع خودش مى دانست و به ضرر على عليه السلام . و چه پولها كه در اين راه مصرف و خرج شد . على عليه السلام در كلمات خودشان به خطر عظيم بنى اميه اشاره ها كرده اند . خطبه اى است كه اول آن راجع به خوارج است و در اواخر عمرشان هم انشاء كرده اند . مى فرمايند : فانافقات عين الفتنه ( 1 ) من بودم كه چشم فتنه را در آوردم ( مقصود داستان خوارج است ) , يك مرتبه در وسط كلام گريز مى زنند به بنى اميه : الا و ان اخوف الفتن عندى عليكم , فتنه بنى اميه فانها فتنه عمياء مظلمه ( 2 ) ولى فتنه و داستان خوارج آنقدر خطر بزرگى نيست , يعنى بزرگ است اما از آن بزرگتر و خطرناكتر , فتنه بنى اميه است .
درباره فتنه بنى اميه ايشان كلمات زيادى دارند . يكى از خصوصياتى كه على عليه السلام براى بنى اميه ذكر مى كند اين است كه مى گويد مساوات اسلامى به دست اينها بكلى پايمال خواهد شد و آنچه كه اسلام آورده بود كه مردم همه برابر يكديگر هستند ديگر در دوره بنى اميه وجود نخواهد داشت .
مردم تقسيم خواهند شد به آقا و بنده و شما ( مردم ) , بنده آنها در عمل خواهيد بود . در جمله اى چنين مى فرمايد : حتى لا يكون انتصار احدكم منهم الا كانتصار العبد من ربه ( 1 ) كه خلاصه اش اين است كه برخورد شما با اينها شبيه برخورد يك بنده با آقا خواهد بود , آنها همه آقا خواهند بود و شما حكم برده و بنده را خواهيد داشت , كه در اين زمينه مطلب خيلى زياد است .
دوم چيزى كه باز در كلمات اميرالم…منين , در پيش بينى هاى ايشان آمده است كه بعد رخ داد , سر به نيست شدن , به اصطلاح روشنفكران بعد از ايشان است . تعبير حضرت چنين است : عمت خطتها و خصت بليتها ( 2 ) اين بليه اى است كه همه جا را مى گيرد ولى گرفتاريهايش اختصاص به يك طبقه معين پيدا مى كند . تعبير حضرت تعبير بسيار عالى و خوبى است . اين طور مى فرمايند : و اصاب البلاء من ابصر فيها , و اخطا البلاء من عمى عنها ( 3 ) . هر كس كه بصيرتى داشته باشد و به قول امروز روشنفكر باشد , هر كس كه فهم و دركى داشته باشد , اين بلا و فتنه , او را مى گيرد . زيرا نمى خواهند آدم چيز فهمى وجود داشته باشد . و تاريخ نشان مى دهد كه بنى اميه افراد به اصطلاح روشنفكر و دراك آن زمان را درست مثل مرغى كه دانه ها را جمع بكند , يكى يكى جمع مى كردند و سر به نيست مى نمودند . و چه قتلهاى فجيعى در اين زمينه انجام دادند .
مسئله سوم , هتك حرمتهاى الهى است . ديگر حرامى باقى نمى ماند مگر اينكه اينها مرتكب خواهند شد و عقد و بسته اى از اسلام باقى نمى ماند جز اينكه باز مى كنند : لا يدعوا لله محرما الا استحلوه و لا عقدا الا حلوه ( 1 ) . چهارم اينكه مسئله به اين جا پايان نمى گيرد , بلكه عملا با اسلام مخالفت مى كنند و براى اينكه مردم را واژگونه كنند , اسلام را واژگونه مى كنند . و لبس الاسلام لبس الفر و مقلوبا ( 2 ) . اسلام را مى پوشانند به تن مردم امام آنچنان كه پوستينى را وارونه بپوشانند . شما مى دانيد كه خاصيت پوستين يعنى گرم كردن و نيز زيبايى نقش و نگارهاى آن وقتى بروز مى كند كه آن را درست بپوشند . اگر پوستين را وارونه بپوشند , يك ذره گرما ندارد و بعلاوه يك امر وحشتناكى مى شود كه مورد تمسخر افراد قرار مى گيرد . على عليه السلام كه شهيد شد برخلاف پيش بينى هاى معاويه كه على با كشته شدنش تمام مى شود , به صورت يك سمبل در جامعه زنده شد , اگر چه به عنوان يك فرد كشته شد . يعنى فكر على بعد از مردنش بيشتر گسترش يافت و بعد شيعه ها در مقابل حزب اموى دور همديگر جمع شدند , همفكريها پيدا شد و در واقع آن وقت بود كه شيعه على به صورت يك جمعيت متشكل در آمد .
معاويه در دوره خودش مبارزات زيادى با فكر على عليه السلام كرد , سب و لعنها بالاى منبر براى على مى شد . بخشنامه كرده بودند كه در سراسر كشور اسلامى در نماز جمعه ها على عليه السلام را لعن بكنند . و اين علامت اين است كه على عليه السلام به صورت يك نيرو و يك سمبل و يك فكر و عقيده و ايمان در روح مردم زنده بود و وجود داشت . اين مرد براى مبارزه با فكر و روح على كارها انجام داد , يكى را مسموم كرد , سر ديگرى را روى نيزه كرد , اينها به جاى خودش , ولى معاويه يك ظاهرى را براى فريب مردم حفظ مى كرد . تا دوره يزيد مى رسد كه ديگر تشت رسوايى , از بام مى افتد . و انصاف اين است كه يزيد از نظر سياست اموى هم يك غلط بود , يعنى كسى بود كه نتوانست سياست اموى را اعمال بكند , بلكه كارى كرد كه پرده امويها را دريد . در اين شرايط است كه اباعبدالله نهضت خودشان را آغاز مى كنند . حالا مقدارى راجع به نهضت ايشان براى شما عرض مى كنم . مطلبى را مى گويم , شما تامل بفرمائيد , ببينيد اين طور هست يا نه . همان طور كه كلمات و آيات قرآن از لحاظ لفظى و فصاحت و بلاغت و روانى , نوعى خاص از آهنگها را به آسانى مى پذيرد و اين خود , آيت بسيار بزرگى براى نفوذ قرآن بر دلها بوده و هست , انسان وقتى تاريخ حادثه عاشورا را مى خواند , استعدادى براى شبيه سازى در آن مى بيند . همان طور كه قرآن براى آهنگ پذيرى ساخته نشده ولى اين طور هست , حادثه كربلا هم براى شبيه سازى ساخته نشده ولى اين طور هست .
من نمى دانم , شايد شخص اباعبدالله در اين مورد نظر داشته . البته اين مطلب را اثبات نمى كنم ولى نفى هم نمى كنم . داستان كربلا در هزار و دويست سال پيش روى صفحه كتاب آمده , يك وقتى آمده كه كسى فكر نمى كرده كه اين حادثه اين قدر گسترش پيدا خواهد كرد . متن تاريخ اين حادثه گويى اساسا براى يك نمايشنامه نوشته شده است , شبيه پذير است , گويى دستور داده اند كه آن را براى صحنه بودن بسازند . شهادتهاى فجيع ما زياد داريم ولى اين داستان به اين شكل آيا مى تواند تصادف باشد و تعمد نباشد و اباعبدالله به اين مطلب توجه نكرده باشد ؟ من نمى دانم , ولى بالاخره قضيه اين طور است و باور هم نمى كنم كه تعمدى در كار نباشد .
از امام تقاضاى بيعت مى كنند , بعد از سه روز امام حركت مى كند و مى رود به مكه و به اصطلاح مهاجرت مى كند و در مكه كه حرم امن الهى است , سكنى مى گزيند و شروع به فعاليت مى كند . چرا به مكه رفت ؟ آيا به اين جهت كه مكه حرم امن الهى بود و معتقد بود كه بنى اميه مكه را محترم خواهند شمرد ؟ يعنى درباره بنى اميه , چنين اعتقاد داشت كه اگر سياستشان اقتضا بكند و بخواهند او را در مكه بكشند , اينكار را نمى كنند ؟ يا نه , رفتن به مكه اولا براى اين بود كه خود اين مهاجرت , اعلام مخالفت بود . اگر در مدينه مى ماند و مى گفت من بيعت نمى كنم صدايش آنقدر به عالم اسلام نمى رسيد .
بدين جهت هم گفت بيعت نمى كنم و هم اهل بيتش را حركت داد و برد به مكه . اين بود كه صدايش در اطراف پيچيد كه حسين بن على حاضر به بيعت نشد و لذا از مدينه به مكه رفت . خود اين , به اصطلاح ( اگر تعبير درست باشد ) يك ژست تبليغاتى بود براى رساندن هدف و پيام خودش به مردم .
از اين بالاتر كه عجيب و فوق العاده است اينكه امام حسين عليه السلام در سوم شعبان وارد مكه مى شود , و ماههاى رمضان , شوال , ذى القعده و ذى الحجه ( تا هشتم اين ماه ) يعنى ايامى كه عمره مستحب است و مردم از اطراف و اكناف به مكه مىآيند را در آنجا مى ماند .
كم كم فصل حج مى رسد , مردم از اطراف و اكناف و حتى از اقصا بلاد خراسان به مكه مىآيند . روز ترويه مى شود يعنى روز هشتم ذى الحجه , روزى كه همه براى حج از نو لباس احرام مى پوشند و مى خواهند به منى و عرفات بروند و اعمال حج را انجام بدهند . ناگهان , امام حسين عليه السلام اعلام مى كند كه من مى خواهم بطرف عراق بروم , من مى خواهم به طرف كوفه بروم .
يعنى در چنين شرايطى پشت مى كند به كعبه , پشت مى كند به حج , يعنى من اعتراض دارم . اعتراض و انتقاد و عدم رضايت خودش را به اين وسيله و به اين شكل اعلام مى كند . يعنى اين كعبه ديگر در تسخير بنى اميه است , حجى كه گرداننده اش يزيد باشد , براى مسلمين فايده اى نخواهد داشت . اين پشت كردن به كعبه و اعمال حج در چنين روزى و اينكه بعد بگويد من براى رضاى خدا رو به جهاد مى كنم و پشت به حج , رو به امر به معروف مى كنم و پشت به حج , اين , يك دنيا معنى داشت , كار كوچكى نبود . ارزش تبليغاتى , اسلوب , روش و متدكار در اينجا به اوج خود مى رسد . سفرى را در پيش مى گيرد كه همه عقلا ( يعنى عقلايى كه بر اساس منافع قضاوت مى كنند ) آن را از نظر شخص امام حسين ناموفق پيش بينى مى كنند . يعنى پيش بينى مى كنند كه ايشان در سفر كشته خواهند شد . و امام حسين در بسيارى از موارد , پيش بينى آنها را تصديق مى كند , مى گويد : خودم هم مى دانم .
مى گويند پس چرا زن و بچه را همراه خودت مى برى ؟ مى گويد : آنها را هم بايد ببرم . بودن اهل بيت امام حسين عليه السلام در صحنه كربلا , صحنه را بسيار بسيار داغتر كرد . و در واقع امام حسين عليه السلام يك عده مبلغ را طورى استخدام كرد كه بعد از شهادتش , آنها را با دست و نيروى دشمن تا قلب حكومت دشمن يعنى شام فرستاد . اين خودش يك تاكتيك عجيب و يك كار فوق العاده است . همه براى اين است كه اين صدا هر چه بيشتر به عالم برسد , بيشتر به جهان آن روز اسلام برسد و بيشتر ابعاد تاريخ و ابعاد زمان را بشكافد و هيچ مانعى در راه آن وجود نداشته باشد . در بين راه كارهاى خود امام حسين , نمايشهايى از حقيقت اسلام است , از مروت , انسانيت , از روح و حقانيت اسلام است . اينها همه جاى خودش . ببينيد ! اين شوخى نيست . در يكى از منازل بين راه حضرت دستور مى دهند آب زياد برداريد .
هر چه مشك ذخيره داريد پر از آب كنيد و بر هر چه مركب و شتر همراهتان است كه آنها را يدك مى كشيد , بار آب بزنيد . ( پيش بينى بوده است ) . در بين راه ناگهان يكى از اصحاب فرياد مى كشد : لا حول ولا قوه الا بالله , يا : لا اله الا الله يا : انا لله و انا اليه راجعون ( ذكرى مى گويد ) مى گويند چه خبر است ؟ مى گويد من 273 به اين سرزمين آشنا هستم , سرزمينى است كه در آن نخل نبوده , مثل اينكه از دور نخل ديده مى شود , شاخه نخل است , مى فرمايد خوب دقت كنيد .
آنهايى كه چشمهايشان تيزتر است مى گويند : نه آقا نخل نيست , آنها پرچم است , انسان است , اسب است كه از دور دارد مىآيد , اشتباه مى كنيد , خود حضرت نگاه مى كند , مى گويد راست مى گوئيد , كوهى است در سمت چپ شما , آن كوه را پشت خودتان قرار بدهيد . حر است با هزار نفر . حسين عليه السلام مثل پدرش على عليه السلام ( در داستان صفين ) است كه از اين جور فرصتها به طور ناجوانمردانه استفاده نمى كند . بلكه از نظر او , اينجا جائى است كه بايد مروت و جوانمردى اسلامى را نشان بدهد , فورا مى فرمايد : آن آبها را بياوريد و اسبها را سيراب كنيد , افراد را سيراب كنيد .
حتى خودشان مراقبت مى كنند كه حيوانهاى اينها كاملا سيراب شوند . يك نفر مى گويد مشكى را در اختيار من قرار داد كه نتوانستم درش را باز كنم , خود حضرت آمدند و با دست خويش در مشك را باز كردند و به من دادند . حتى اسبها كه آب مى خوردند , فرمود : اينها اگر خسته باشند , با يك نفس سير نمى خورند , بگذاريد با دو نفس , سه نفس آب بخورند . همچنين در كربلا در همان نهايت شدتها مراقب است كه ابتداى به جنگ نكند .
مسئله ديگر اين است كه من با آقاى محترم نويسنده شهيد جاويد كه دوست قديمى ماست صحبت مى كردم , با نظر ايشان موافق نبودم به ايشان گفتم چرا خطبه هاى امام حسين بعد از اينكه ايشان از نصرت مردم كوفه مايوس مى شوند و معلوم مى شود كه ديگر كوفه در اختيار پسر زياد قرار گرفت و مسلم كشته شد , داغتر مى شود ؟ ممكن است كسى بگويد امام حسين خودش ديگر راه برگشت نداشت , بسيار خوب , راه برگشت نداشت , ولى چرا در شب عاشورا بعد از آنكه به اصحابش فرمود من بيعتم را از شما برداشتم و آنها گفتند خير , ما دست از دامن شما بر نمى داريم , نگفت اصلا ماندن شما در اينجا حرام است , براى اينكه آنها مى خواهند مرا بكشند , به شما كارى ندارند , اگر بمانيد , خونتان بى جهت ريخته مى شود و اين حرام است ؟ چرا امام حسين نگفت واجب است شما برويد ؟ بلكه وقتى آنها پايداريشان را اعلام كردند , امام حسين آنان را فوق العاده تاييد كرد و از آن وقت بود كه رازهايى را كه قبلا به آنها نمى گفت , به آنان گفت .
در شب عاشورا كه مطلب قطعى است , حبيب بن مظاهر را مى فرستد در ميان بنى اسد كه اگر باز هم مى شود عده اى را بياورد . معلوم بود كه مى خواست بر عددكشتگان افزوده شود , چرا كه هر چه خون شهيد بيشتر ريخته شود اين ندا بيشتر به جهان و جهانيان مى رسد . در روز عاشورا , حر مىآيد توبه مى كند بعد مىآيد خدمت اباعبدالله , حضرت مى فرمايد از اسب بيا پائين , مى گويد نه آقا اجازه بدهيد من خونم را در راه شما بريزم , خونت را در راه ما بريز يعنى چه ؟ آيا يعنى اگر تو كشته شوى , من نجات پيدا مى كنم ؟ من كه نجات پيدا نمى كنم . و حضرت به هيچ كس چنين چيزى نگفت . اينها نشان مى دهد كه اباعبدالله عليه السلام , خونين شدن اين صحنه را مى خواست و بلكه خودش آن را رنگ آميزى مى كرد . اينجاست كه مى بينيم قبل از عاشورا , صحنه هاى عجيبى به وجود مىآيد كه گويى آنها را عمدا به وجود آورده اند تا مطلب بيشتر نمايانده شود , بيشتر نمايش داده بشود . اينجاست كه جنبه شبيه پذيرى قضيه , خيلى زياد مى شود . خدا رحمت كند مرحوم آيتى , دوست عزيزمان را ( امشب به ياد او افتاديم ) , در كتاب بررسى تاريخ عاشورا روى نكته اى خيلى تكيه كرده است , تعبير ايشان اين است , مى گويد : رنگ خون از نظر تاريخى ثابت ترين رنگهاست , در تاريخ و در مسائل تاريخى آن رنگى كه هرگز محو نمى شود رنگ قرمز است , رنگ خون است و حسين بن على عليه السلام تعمدى داشت كه تاريخ خودش را با اين رنگ ثابت و زايل نشدنى بنويسد , پيام خود را با خون خويش نوشت .
شنيده شده كه افرادى در حال از بين رفتن با خون خودشان مطلبى نوشته اند و پيام داده اند . معلوم است كه اين خودش اثر ديگرى دارد كه كسى با خون خود پيام و حرف خويش را بنويسد . در عرب جاهليت رسم بود و گاهى اتفاق مى افتاد كه قبائلى كه مى خواستند با يكديگر پيمان ناگسستنى ببندند , يك ظرف خون مىآوردند ( البته نه خون خودشان ) و دستشان را در آن مى كردند .
مى گفتند : اين پيمان ديگر هرگز شكستنى نيست , پيمان خون است و پيمان خون شكستنى نيست . حسين بن على عليه السلام در روز عاشورا گوئى رنگ آميزى مى كند , اما رنگ آميزى با خون . براى اينكه رنگى كه از هر رنگ ديگر ثابت تر است در تاريخ , همين رنگ است . تاريخ خودش را با خون مى نويسد .
گاهى مى شنويم يا در كتابهاى تاريخى مى خوانيم كه بسيارى از سلاطين و پادشاهان , افرادى كه اين اشتها را داشته اند كه نامشان در تاريخ ثبت شود , در صدها سال پيش , در يك لوحه فلزى يا سنگى حك كرده اند كه منم فلانى , پسر فلان كس , از نژاد خدايان . منم كسى كه فلان شخص آمد پيش من زانو زد و . . . حالا چرا پيام خودش را روى سنگ يا فلز ثبت مى كند ؟ براى اينكه از بين نرود , باقى بماند . به همان نشانى كه ما مى بينيم , تاريخ , آنها را زير خروارها خاك مدفون كرد و احدى از آنها اطلاع پيدا نكرد تا بعد از هزاران سال , حفاران اروپايى آمدند و آنها را از زير خاك در آوردند , حالا كه از زير خاك در آورده اند , خوب چيزى نيست , مسئله اى نيست , كسى برايش اهميتى قائل نمى شود سخنانى است كه روى سنگ نوشته شده ولى روى دلها نوشته نشده .
امام حسين عليه السلام پيام خود را نه روى سنگى نوشت و نه حجارى كرد , آنچه او گفت در هواى لرزان و در گوش افراد طنين انداخت اما در دلها ثبت شد بطورى كه از دلها گرفتنى نيست . و خودش كاملا به اين حقيقت آگاه بود , آينده را درست مى ديد كه بعد از اين , حسين كشته شدنى نيست و هرگز كشته نخواهد شد . شما ببينيد اينها چيست , آيا مى تواند تصادف باشد ؟ نه , اباعبدالله در روز عاشورا در آن ساعات و لحظات آخر استغاثه مى كرد يعنى استنصار مى كرد , باز هم يارى مى خواست , يعنى ياورهايى كه بيايند كشته بشوند نه ياورهايى كه بيايند نجاتش بدهند . امام حسين ديگر بعد از كشته شدن اصحاب و برادران و فرزندانش بدون شك نمى خواهد زنده بماند , ولى يارى و ياور مى خواست كه باز هم بيايد كشته بشود . اين است كه حضرت هل من ناصر ينصرنى مى فرمود . صدايشان رسيد به خيمه ها , زنها گريستند , فرياد گريه شان بلند شد . امام حسين عليه السلام , برادرشان حضرت ابوالفضل و يك نفر ديگر از اهل بيت را فرستادند , فرمودند برويد زنها را ساكت كنيد , آنها آمدند و ساكت كردند . بعد خودشان برگشتند به خيام حرم , اينجاست كه طفل شير خوارشان را به دست ايشان مى دهند . اين طفل در بغل عمه اش زينب خواهر مقدس اباعبدالله است . حضرت اين طفل را در بغل مى گيرد .
اباعبدالله نفرمود خواهرجان چرا در ميان اين بلوا , در فضايى كه هيچ امنيتى ندارد و از آن طرف تير پرتاب مى شود و دشمن كمين كرده اين طفل را آوردى , بلكه او را در بغل گرفت و در همين حال تيرى از سوى دشمن مىآيد و به گلوى طفل مقدس اصابت مى كند . اباعبدالله چه مى كند ؟ ببينيد رنگ آميزى چگونه است ؟ تا اين طفل اين چنين شهيد مى شود , دست مى برد و يك مشت خون پر مى كند و به طرف آسمان مى پاشد كه اى آسمان ببين و شاهد باش ! در آن لحظات آخر كه ضربات زيادى بر بدن مقدس اباعبدالله وارد شده بود كه ديگرى روى زمين افتاده بود و بر روى زانوهايش حركت مى كرد و بعد از مقدارى حركت , مى افتاد و دوباره بر مى خواست , ضربتى به گلوى ايشان اصابت مى كند . نوشته اند باز دست مباركش را پر از خون كرد و به سر و صورتش ماليد و گفت من مى خواهم به ملاقات پروردگار خود بروم . اينها صحنه هاى تكان دهنده صحراى كربلاست , قضايايى است كه پيام امام حسين را براى هميشه در دنيا جاويد و ثابت و باقى ماندنى مى كند . در عصر تاسوعا دشمن حمله مى كند . حضرت , برادرشان ابوالفضل را مى فرستند و به او مى فرمايند : من مى خواهم امشب را با خداى خودم راز و نياز كنم و نماز بخوانم , دعا و استغفار كنم , تو به هر زبانى كه مى خواهى امشب اينها را منصرف كن تا فردا . البته با آنها خواهيم جنگيد . آنها بالاخره منصرف مى شوند . اباعبدالله عليه السلام در شب عاشورا چندين كار انجام داد كه تاريخ نوشته است .
يكى از كارها اين بود كه به اصحاب ( مخصوصا افرادى كه اهل اين فن بودند ) دستور داد كه همين امشب , شمشيرها و نيزه هايتان را آماده كنيد , و خودشان هم سركشى مى كردند . مردى بود به نام جون كه اهل اين كار يعنى اصلاح اسلحه بود . حضرت مى رفتند و از كار او سركشى مى كردند . كار ديگرى كه اباعبدالله در آن شب كردند , اين بود كه دستور دادند كه همان شبانه خيمه ها را كه از هم دور بودند نزديك يكديگر قرار دهند , و آنچنان نزديك آوردند كه طنابهاى خيمه ها در داخل يكديگر فرو رفت بگونه اى كه عبور يك نفر از بين دو خيمه ممكن نبود . بعد هم دستور دادند خيمه ها را به شكل هلال نصب كنند و همان شبانه در پشت خيمه ها گودالى حفر كنند بطورى كه اسبها نتوانند از روى آن بپرند و دشمن از پشت حمله نكند . همچنين دستور داد مقدارى از خار و خاشاكهايى كه در آنجا زياد بود را انباشته كنند تا صبح عاشورا آنها را آتش بزنند كه تا اينها زنده هستند , دشمن نتواند از پشت خيمه ها بيايد يعنى فقط از روبرو و راست و چپ با دشمن مواجه باشند و از پشت سرشان اطمينان داشته باشند . كار ديگر حضرت اين بود كه همه اصحاب را در يك خيمه جمع كرد و براى آخرين بار اتمام حجت نمود . اول تشكر كرد , تشكر بسيار بليغ و عميق , هم از خاندان و هم از اصحاب خودش . فرمود : من اهل بيتى بهتر از اهل بيت خودم و اصحابى با وفاتر از اصحاب خودم سراغ ندارم .
در عين حال فرمود : همه شما مى دانيد كه اينها جز شخص من به كس ديگرى كارى ندارند , هدف اينها فقط من هستم , اينها اگر به من دست بيابند به هيچيك از شما كارى ندارند . شما مى توانيد از تاريكى شب استفاده كنيد و همه تان برويد , بعد هم فرمود هر كدام مى توانيد دست يكى از اين بچه ها و خاندان مرا بگيريد و ببريد . تا اين جمله را فرمود , از اطراف شروع كردند به گفتن اينكه : يا اباعبدالله ما چنين كارى بكنيم ؟ ! بداهم بهذا القول العباس بن على ( 1 ) عليه السلام اول كسى كه به سخن در آمد برادر بزرگوارش ابوالفضل العباس بود . اينجا است كه باز سخنانى واقعا تاريخى و نمايشنامه اى مى شنويم . هر كدام به تعبيرى حرفى مى زنند , يكى مى گويد آقا ! اگر مرا بكشند و بعد بدنم را آتش بزنند و خاكسترم را به باد بدهند و دو مرتبه زنده بكنند و هفتاد بار چنين كارى را تكرار بكنند , دست از تو بر نمى دارم , اين جان نا قابل ما قربان تو نيست . آن يكى مى گويد اگر مرا هزار بار بكشند و زنده كنند , دست از دامن تو بر نمى دارم . حضرت هر كارى كه لازم بود انجام دهد تا افراد خالصا و مخلصا در آنجا بمانند , انجام داد .
مردى بود كه اتفاقا در همان ايام محرم به او خبر رسيد كه پسرت در فلان جنگ به دست كفار اسير شده , خوب جوانش بود , و معلوم نبود چه بر سرش مىآيد . گفت من دوست نداشتم كه زنده باشم و پسرم چنين سرنوشتى پيدا بكند . خبر رسيد به اباعبدالله كه براى فلان صحابى شما چنين جريانى رخ داده است . حضرت او را طلب كردند , از او تشكر نمودند كه تو مرد چنين و چنان هستى . پسرت گرفتار است , يك نفر لازم است برود آنجا پولى , هديه اى ببرد و به آنها بدهد تا اسير را آزاد بكنند . كالاهايى , لباسهايى در آنجا بود كه مى شد آنها را تبديل به پول كرد . فرمود اينها را مى گيرى و مى روى در آنجا تبديل به پول مى كنى بعد مى دهى بچه ات را آزاد مى كنى . تا حضرت اين جمله را فرمود , او عرض كرد : اكلتنى السباع حيا ان فارقتك ( 1 ) درنده هاى بيابان زنده زنده مرا بخورند اگر من چنين كارى بكنم . پسرم گرفتار است , باشد , مگر پسر من از شما عزيزتر است ؟ ! در آن شب بعد از آن اتمام حجتها وقتى كه همه يكجا و صريحا اعلام وفادارى كردند و گفتند ما هرگز از تو جدا نخواهيم شد , يكدفعه صحنه عوض شد , امام عليه السلام فرمود حالا كه اين طور است , بدانيد كه ما كشته خواهيم شد . همه گفتند الحمدلله , خدا را شكر مى كنيم براى چنين توفيقى كه به ما عنايت كرد , اين براى ما مژده است , شادمانى است .
طفلى در گوشه اى از مجلس نشسته بود كه سيزده سال بيشتر نداشت . اين طفل پيش خودش شك كرده كه آيا اين كشته شدن شامل من هم مى شود يا نه .
از طرفى حضرت فرمود تمام شما كه در اينجا هستيد , ولى ممكن است من چون كودك و نابالغ هستم مقصود نباشم . رو كرد به اباعبدالله و گفت : يا عماه ! عمو جان ! و انا فى من قتل ؟ آيا من جزء كشته شدگان فردا خواهم بود ؟ نوشته اند اباعبدالله در اينجا رقت كرد و به اين طفل كه جناب قاسم بن الحسن است , جوابى نداد . از او س…الى كرد , فرمود : پسر برادر ! تو اول به س…ال من جواب بده تا بعد من به س…ال تو جواب بدهم , اول بگو : كيف الموت عندك ؟ مردن پيش تو چگونه است , چه طعم و مزه اى دارد ؟ عرض كرد : يا عماه احلى من العسل , از عسل براى من شيرينتر است . تو اگر بگويى كه من فردا شهيد مى شوم , مژده اى به من داده اى . فرمود بله فرزند برادر , اما بعد ان تبلو ببلاء عظيم ولى بعد از آنكه به درد سختى مبتلا خواهى شد , بعد از يك ابتلاى بسيار بسيار سخت . گفت خدا را شكر , الحمد لله كه چنين حادثه اى رخ مى دهد . حالا شما ببينيد با توجه به اين سخن اباعبدالله , فردا چه صحنه طبيعى عجيبى به وجود مىآيد . بعد از شهادت جناب على اكبر , همين طفل سيزده ساله مىآيد خدمت اباعبدالله در حالى كه چون اندامش كوچك است و نابالغ و بچه است , اسلحه اى به تنش راست نمىآيد . زرهها را براى مردان بزرگ ساخته اند نه براى بچه هاى كوچك . كلاه خودها براى سرافراد 282 بزرگ مناسب است نه براى بچه كوچك . عرض كرد : عموجان ! نوبت من است , اجازه بدهيد به ميدان بروم . ( در روز عاشورا هيچكس بدون اجازه اباعبدالله به ميدان نمى رفت . هر كس وقتى مىآمد , اول سلامى عرض مى كرد : السلام عليك يا اباعبدالله , به من اجازه بدهيد ) . اباعبدالله به اين زوديها به او اجازه نداد . شروع كرد به گريه كردن , قاسم و عمو در آغوش هم شروع كردند به گريه كردن . نوشته اند : فجعل يقبل يديه و رجليه ( 1 ) يعنى قاسم شروع كرد دستها و پاهاى اباعبدالله را بوسيدن . آيا اين , براى اين نبوده كه تاريخ بهتر قضاوت بكند ؟ او اصرار مى كند و اباعبدالله انكار . اباعبدالله مى خواهد به قاسم اجازه بدهد و بگويد اگر مى خواهى بروى , برو , اما با لفظ به او اجازه نداد , بلكه يكدفعه دستها را گشود و گفت بيا فرزند برادر , مى خواهم با تو خداحافظى بكنم . قاسم دست به گردن اباعبدالله انداخت و اباعبدالله دست به گردن جناب قاسم . نوشته ان د اين عمو و برادر زاده آنقدر در اين صحنه گريه كردند ( اصحاب و اهل بيت اباعبدالله ناظر اين صحنه جانگداز بودند ) كه هر دو بى حال و از يكديگر جدا شدند . اين طفل فورا سوار بر اسب خودش شد .
راوى كه در لشكر عمر سعد بود , مى گويد يك مرتبه ما بچه اى را ديديم كه سوار اسب شده و به سر خودش به جاى كلاه خود يك عمامه بسته است , و به پايش هم چكمه اى نيست , كفش معمولى است و بند يك كفشش هم باز بود و يادم هم نمى رود كه پاى چپش بود , و تعبيرش اين است : كانه فلقه القمر ( 1 ) گويى اين بچه پاره اى از ماه بود , اين قدر زيبا بود . همان راوى مى گويد : قاسم كه داشت مىآمد , هنوز دانه هاى اشكش مى ريخت .
رسم بر اين بود كه افراد خودشان را معرفى مى كردند كه من كى هستم . همه متحيرند كه اين بچه كيست . همين كه در مقابل مردم ايستاد فريادش بلند شد : ان تنكرونى فانا ابن الحسن { سبط النبى المصطفى الم…تمن مردم اگر مرا نمى شناسيد , من پسر حسن بن على بن ابيطالبم هذا الحسين كالاسير المرتهن { بين اناس لاسقوا صوب المزن ( 2 ) اين مردى كه اينجا مى بينيد و گرفتار شما است , عموى من حسين بن على بن ابيطالب است . جناب قاسم به ميدان مى رود . اباعبدالله است خودشان را حاضر كرده و به دست گرفته اند و گويى منتظر فرصتى هستند كه وظيفه خودشان را انجام بدهند . من نمى دانم ديگر قلب اباعبدالله در آن وقت چه حالى داشت . منتظر است , منتظر صداى قاسم كه ناگهان فرياد يا عماه قاسم بلند شد . راوى مى گويد ما نفهميديم كه حسين با چه سرعتى سوار اسب شد و اسب را تاخت كرد . تعبير او اين است كه مانند يك باز شكارى خودش را به صحنه جنگ رساند . نوشته اند بعد از آنكه جناب قاسم از روى اسب به زمين افتاده بود در حدود دويست نفر دور بدن او بودند و يك نفر هم مى خواست سر قاسم را از بدن جدا بكند , ولى هنگامى كه ديدند اباعبدالله آمد , همه فرار كردند و همان كسى كه به قصد قتل قاسم آمده بود زير دست و پاى اسبان پايمال شد . از بس كه ترسيدند , رفيق خودشان را زير سم اسبهاى خودشان پايمال كردند . جمعيت زياد , اسبها حركت كرده اند , چشم , چشم را نمى بيند , به قول فردوسى : ز سم ستوران در آن پهن دشت { زمين شد شش و آسمان گشت هشت هيچكس نمى داند كه قضيه از چه قرار است . و انجلت الغبره ( 1 ) همين كه غبارها نشست , حسين را ديدند كه سر قاسم را به دامن گرفته ( من اين را فراموش نمى كنم : خدا رحمت كند مرحوم اشراقى واعظ معروف قم را , گفت يكبار من در حضور مرحوم آيت الله حائرى اين روضه را كه متن تاريخ است , عين مقتل است و يك كلمه كم و زياد در آن نيست خواندم . به قدرى مرحوم حاج شيخ گريه كرد كه بى تا ب شد . بعد به من گفت فلانى خواهش مى كنم بعد از اين در هر مجلسى كه من هستم , اين قسمت را ديگر نخوان كه من تاب شنيدنش را ندارم . ) در حالى كه جناب قاسم آخرين لحظاتش را طى مى كند و از شدت درد پاهايش را به زمين مى كوبد . والغلام يفحص برجليه ( 1 ) آن وقت شنيدند كه اباعبدالله چنين مى گويد : يعز و الله على عمك ان تدعوه فلا ينفعك صوته ( 2 ) پسر برادرم ! چقدر بر من ناگوار است كه تو فرياد كنى يا عماه , ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد , چقدر بر من ناگوار است كه به بالين تو برسم اما نتوانم كارى براى تو انجام بدهم .
و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين .
________________________________________
1- سوره احزاب آيه 39 .
1- سوره اسراء , آيه 33 .
2 و 1- نهج البلاغه فيض الاسلام خطبه 92 ص 273 .
1,2,3- نهج البلاغه فيض الاسلام خطبه 92 ص 274
1- نهج البلاغه فيض الاسلام خطبه 97 ص 290 .
2 - نهج البلاغه فيض الاسلام خطبه 107 ص 324 .
1- بحار الانوارج 44 ص 393 , ارشاد شيخ مفيد ص 231 , اعلام الورى ص 235 .
1- بحار الانوارج 44 ص 394 .
1- اين عبارت در مقابل به اين صورت است : فلم يزل الغلام يقبل يديه و رجليه حتى اذن له . بحار الانوارج 45 ص 34 , مقتل الحسين خوارزمى ج 2 ص 27 .
1- مناقب ابن شهر آشوب ج 4 ص 106 , و نظير اين عبارت در اعلام الورى ص 242 و اللهوف ص 48 و بحار الانوارج 45 ص 35 و ارشاد شيخ مفيد ص 239 و مقتل الحسين مقرم 331 , تاريخ طبرى ص 256 ذكر شده است .
2- بحار الانوارج 45 ص 34 .
1- بحار الانوارج 45 ص 35 , ارشاد شيخ مفيد ص 239 , مقتل الحسين مقرم ص 332 , اعلام الورى ص 243 , اللهوف ص 48 , مقتل الحسين خوارزمى ج 2 ص 27 .
1- مقتل الحسين مقرم ص 332 , بحار النوارج 45 ص 35 , مقتل الحسين خوارزمى ج 2 ص 28 , اللهوف ص 48 , اعلام الورى ص 243 , ارشاد شيخ مفيد ص 239 , مناقب ابن شهر آشوب ج 4 ص 108 .
2- مناقب ابن شهر آشوب ج 4 ص 107 , اللهوف ص 48 , بحار الانوارج 45 ص 35 , ارشاد شيخ مفيد ص 239 , اعلام الورى ص 243 , مقتل الحسين مقرم ص 332 , تاريخ طبرى ج 6 ص 257 .
جلسه پنجم : حادثه كربلا , تجسم عملى اسلام
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين والصلوه والسلام و على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه , سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله عليه و آله وسلم و على آله الطيبين الطاهرين المعصومين , الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا ( 1 ) . قبلا عرض كردم كه ممكن است از يك جمله , انواع استفاده ها از جنبه هاى مختلف بشود و همه هم درست باشند . حوادث هم چنينند , و عرض كردم كه حادثه كربلا چنين حادثه اى است و حقيقتا وقتى خودم از روى فكر و حقيقت راجع به اين حادثه تامل مى كنم , مى بينم همين طور است , و هر چه انسان بيشتر تامل و تعمق مى كند , آموزشهاى جديدى پيدا مى شود . ديشب عرض كردم كه اين حادثه , حادثه اى است شبيه پذير و نمايش پذير , داراى سوژه هاى بسيار زياد كه گويى كه آن را براى نشان دادن تهيه كرده اند . اكنون عرض مى كنم كه اين جنبه حادثه كربلا , راز ديگرى دارد ( اينكه من تعبير به حادثه مى كنم نه به قيام و يا نهضت , براى اين است كه كلمه قيام يا نهضت , آنچنان كه بايد , نشان دهنده عظمت اين قضيه نيست , و كلمه اى هم پيدا نكردم كه بتواند اين عظمت را نشان بدهد . از اين جهت , مطلب را با يك تعبير خيلى كلى بيان مى كنم .
مى گويم حادثه كربلا , نمى گويم قيام , چون بيش از قيام است , نمى گويم نهضت , چون بيش از نهضت است ) . آن راز اين است كه اساسا خود اين حادثه , تمام اين حادثه , تجسم اسلام است در همه ابعاد و جنبه ها . يعنى راز اينكه اين حادثه , نمايش پذير و شبيه پذير است , اين است كه تجسم فكر و ايده چند جانبه و چند وجه و چند بعد اسلامى است . همه اصول و جنبه هاى اسلامى عملا در اين حادثه تجسم پيدا كرده است , اسلام است در جريان و در عمل و در مرحله تحقق .
مى دانيد كه گاهى مجسمه سازيها يا نقاشيها براى يك ايده بخصوص است .
حالا اينكه گاهى اساسا هيچ ايده اى در آن نيست و به اصطلاح , هنر براى هنر و زيبايى است , هيچ , ولى گاهى براى نشان دادن يك فكر است . مثلا شخصى كه از خارج برگشته بود , مى گفت از جمله چيزهايى كه من در يكى از موزه هاى آنجا ديدم , اين بود كه بر روى يك تخت , مجسمه يك زن بسيار زيبا و جوانى بود و مجسمه جوانى هم در كنار او بود در حالى كه جوان از جا حركت كرده و يك پايش را پايين تخت و رويش را برگردانده بود . مثل اينكه داشت به سرعت از آن زن دور مى شد . معلوم بود كه پهلوى او بوده است , گفت من نفهميدم كه معناى اين چيست ؟ آيا قصه اى را نشان مى دهد ؟ از راهنما پرسيدم , گفت : اين تجسم فكر افلاطون است , فكرى كه فلاسفه دارند درباره انسان , راجع به عشقها كه وصالها , مدفن عشقهاست و عشقها اگر صد در صد منجر به وصال بشوند , در نهايت امر تبديل به بيزاريها , و معشوقها تبديل به منفورها مى شوند . اصلى است كه حكما و عرفا آن را بيان كرده اند كه انسان عاشق چيزى است كه آن را ندارد , و تا وقتى كه آن چيز را ندارد , بدان عشق مى ورزد . همين كه صددرصد به آن رسيد , حرارت عشق تبديل به سردى مى شود , و به دنبال معشوقى ديگر مى رود . مى بينيم اين تجسم يك فكر است اما تجسمى بى روح . يعنى فكرى را در سنگ نمايش داده اند ولى سنگ , روح ندارد . اين , واقعيت و حقيقت نيست . يا در نقاشيها ممكن است چنين چيزهايى باشد , و چقدر تفاوت است ميان تجسم بى روح و تجسم زنده و جاندار كه يك فكر تجسم پيدا كند , پياده بشود در يك موضوع جاندار ذى حيات , آنهم نه هر جاندارى مثل نمايشهاى بى حقيقت و صورتسازيهايى كه امروز درست مى كنند و حقيقتى در كار نيست , بلكه در عين حال , تنها نمايش نباشد , حقيقت و واقعيت باشد , يعنى پياده شدن واقعى باشد . حادثه كربلا خودش يك نمايش از سربازان اسلام است اما نه نمايشى كه صرفا نمايش يعنى صورتسازى باشد , آدمكهايى درست بكنند و صورتى بسازند ولى در واقع حقيقت نداشته باشد . مثلا فرض كنيد آيه : ان الله اشترى من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه ( 1 ) در حادثه كربلا , خودش را در عمل نشان مى دهد و همچنين آيات ديگر قرآن كه بعد انشاء الله توفيق پيدا بكنم به عرض مى رسانم .
ما مى بينيم در طول تاريخ , برداشتها از حادثه كربلا خيلى متفاوت بوده است . قبلا اشاره كردم كه مثلا برداشت[ ( دعبل خزاعى] ( از شعراى معاصر حضرت رضا عليه السلام , برداشت[ ( كميت اسدى] ( از شعراى معاصر امام سجاد و امام باقر عليه السلام با برداشت مثلا محتشم كاشانى يا سامانى و يا صفى عليشاه متفاوت است . آنها يك جور برداشت كرده اند , محتشم جور ديگرى برداشت كرده است , سامانى جور ديگرى برداشت دارد , صفى عليشاه طور ديگرى و اقبال لاهورى به گونه اى ديگر . اين , چگونه است ؟ و به نظر من همه اينها , برداشتهاى صحيح است ( البته برداشتهاى غلط هم وجود دارد , با برداشتهاى غلط كارى ندارم ) , ولى ناقص است . صحيح است ولى كامل نيست . صحيح است يعنى غلط و دروغ نيست ولى يك جنبه آن است .
مثل همان داستان فيل است كه ملاى رومى نقل كرده است كه عده اى در تاريكى مى خواستند با لمس كردن , آن را تشخيص بدهند . آنكه به پشت فيل دست زده بود يك طور قضاوت مى كرد , آنكه به گوش فيل دست زده بود طور ديگرى قضاوت مى كرد . اين قضاوتها هم درست بود و هم غلط بود . غلط بودن از آن جهت كه فيل به عنوان يك مجموعه , آن نبود كه آنها مى گفتند و درست بود يعنى به آن نسبت كه دستشان به فيل رسيده بود , درست مى گفتند . آنكه دستش به گوش فيل رسيده بود , گفت شكل بادبزن است , راست مى گفت , آن چيزى را كه او لمس كرده بود , شكل بادبزن بود , اما فيل به شكل باد بزن نبود . آن كس كه دستش به خرطوم فيل خورده بود , گفت فيل به شكل ناودان است . هم درست بود و هم غلط .
درست بود از آن جهت كه چيزى كه او لمس كرده بود , به شكل ناودان بود و غلط بود چون فيل به شكل ناودان نبود . فيل يك مجموعه است كه يك عضوش مثل پشت بام است يعنى پشت فيل و يك عضوش مثل استوانه است يعنى پاى فيل , يك عضو ديگرش مثل ناودان است يعنى خرطوم فيل , اما فيل در مجموع خودش فيل است . اين است كه برداشتها , هم درست است و هم در عين حال غلط .
برداشت امثال[ ( دعبل خزاعى] ( از نهضت اباعبدالله , به تناسب زمان , فقط جنبه هاى پرخاشگرى آن است . برداشت[ ( محتشم كاشانى] ( جنبه هاى تاثر آميز , رقت آور و گريه آور آن است . برداشت[ ( عمان سامانى] ( يا صفى عليشاه از اين نهضت , برداشتهاى عرفانى , عشق الهى , محبت الهى و پاكبازى در راه حق است كه اساسى ترين جنبه هاى قيام حسينى جنبه پاكبازى او در راه حق است . همه اين برداشتها درست است ولى به عنوان يكى از جنبه ها . او كه از جنبه حماسى گفته , او كه از جنبه اخلاقى گفته است , او كه از جنبه پند و اندرز گفته است , همه درست گفته اند , ولى برداشت هر يك , از يك جنبه و عضو اين نهضت است نه از تمام اندام آن . وقتى بخواهيم به جامعيت اسلام نظر بيفكنيم بايد نگاهى هم به نهضت حسينى بكنيم . مى بينيم امام حسين عليه السلام , كليات اسلام را عملا در كربلا به مرحله عمل آورده , مجسم كرده است ولى تجسم زنده و جاندار حقيقى و واقعى , نه تجسم بى روح . انسان وقتى در حادثه كربلا تامل مى كند , امورى را مى بيند كه دچار حيرت مى شود و مى گويد اينها نمى تواند تصادفى باشد , و سر اينكه ائمه اطهار , اينهمه به زنده نگه داشتن و احياى اين خاطره توصيه و تاكيد كرده و نگذاشته اند حادثه كربلا فراموش شود , اين است كه اين حادثه , يك اسلام مجسم است , نگذاريد اين اسلام مجسم فراموش شود .
ما در حادثه كربلا به جريان عجيبى برخورد مى كنيم و آن اينكه مى بينيم در اين حادثه , مرد نقش دارد , زن نقش دارد , پير و جوان و كودك , نقش دارند . سفيد و سياه نقش دارند , عرب و غير عرب نقش دارند , طبقات و جنبه هاى مختلف نقش دارند . گويى اساسا در قضا و قدر الهى مقدر شده است كه در اين حادثه , نقشهاى مختلف از طرف طبقات مختلف ايفا بشود , يعنى اسلام نشان داده بشود . اينكه عرض مى كنم زن نقش دارد , منحصر به زينب سلام الله عليها نيست . در اين زمينه داستانها داريم . ما در كربلا يك زن شهيد داريم . و آن , زن جناب عبدالله بن عمير كلبى است . دو زن ديگر داريم كه رسما وارد ميدان جنگ شده اند ولى اباعبدالله مانع شد و به آنها امر فرمود كه برگرديد و آنها برگشتند . مادرهايى , ناظر شهادت فرزندانشان بوده و اين را , در راه خدا به حساب آورده اند . همچنين ما در كربلا , پانزده نفر به نام موالى ( 1 ) مى بينيم . مخصوصا كه يكى از آنها به نام مولى خوانده شده است : مولى شوذب مولى عابس بن عبيد ( 2 ) . علماى بزرگى مثل مرحوم حاجى نورى و مرحوم حاج شيخ عباس قمى , اين را تاييد كرده اند . اشتباه نشود , منظور از مولا عابس , اين نيست كه غلام يا آزاد شده عابس بوده بلكه به اين معنى است كه هم پيمان او بوده , و گفته اند كه در جلالت قدر و شخصيت اجتماعى , از عابس بزرگتر بوده است .
من امشب , جنبه هايى از حادثه كربلا را تا اندازه اى كه بتوانم , براى شما عرض مى كنم . براى نشان دادن جنبه هاى توحيدى و عرفانى , جنبه هايى پاكباختگى در راه خدا و اينكه ما سواى خدا را هيچ انگاشتن شايد همان دو جمله اباعبدالله در اولين خطبه هايى كه انشاء فرمود , يعنى خطبه اى كه در مكه ايراد كرد , كافى باشد . سخنش اين بود : رضى الله و الله رضانا اهل البيت ( 3 ) ما اهل بيت از خودمان پسند نداريم , ما آنچه را مى پسنديم كه خدا براى ما پسنديده باشد . هر راهى را كه خدا براى ما معين كرده است , ما همان راه را مى پسنديم . امام باقر عليه السلام به عيادت جابر مى رود , احوال او را مى پرسد . امام باقر , جوان است و جابر از اصحاب پيغمبر و پير مرد است . جابر عرض مى كند : يابن رسول الله ! در حالى هستم كه فقر را بر غنا , بيمارى را بر سلامت , و مردان را بر زنده ماندن ترجيح مى دهم . امام عليه السلام فرمود : ما اهل بيت اين طور نيستيم , ما از خودمان پسندى نداريم , ما هر طورى كه خدا مصلحت بداند , همان بر ايمان خوب است .
در آخرين جمله هاى اباعبدالله باز مى بينيم انعكاس همين مفاهيم هست .
به تعبير مرحوم آيتى ( استنتاج خيلى لطيفى است ) , اين جنگ , با يك تير آغاز شد و با يك تير پايان پذيرفت . در روز عاشورا , اولين تير را عمر سعد پرتاب كرد , و بعد گفت به امير خبر بدهيد كه اولين تيرانداز كه به طرف حسين تير پرتاب كرد , من بودم . بعد از آن بود كه جنگ شروع شد ( امام حسين اصحابش را از اينكه آغازگر جنگ باشند , نهى فرموده بود ) .
با يك تير هم جنگ , خاتمه پيدا كرد . اباعبدالله سوار اسب بودند و خيلى خسته و جراحات زياد برداشته و تقريبا توانائيهايشان رو به پايان بود . تيرى مىآيد و بر سينه حضرت مى نشيند و اباعبدالله از روى اسب به روى زمين مى افتد و در همانحال مى فرمايد : رضا يقضائك و تسليما لامرك , لا معبود سواك , يا غياث المستغيثين ( 1 )
امام صادق فرمود : سوره والفجر را در نوافل و فرائض خودتان بخوانيد كه سوره جدم حسين بن على است . عرض كردند به چه مناسبتى سوره جد شماست ؟ فرمود آن آيات آخر سوره والفجر مصداقش حسين است , آنجا كه مى فرمايد : يا ايتها النفس المطمئنه , ارجعى الى ربك راضيه مرضيه , فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى ( 1 ) شما ببينيد شب عاشوراى حسينى به چه حالى مى گذرد . اين شب را اباعبدالله چقدر براى خودش نگه داشت , براى استغفار , براى دعا , براى مناجات , براى راز و نياز با پروردگار خودش . نماز روز عاشورا را ببينيد كه در جنبه هاى توحيدى و عبوديت و ربوبيت و جنبه هاى عرفانى , مطلب چقدر اوج مى گيرد .
مكرر عرض كرده ايم كه برخى از اصحاب و همه اهل بيت و خود اباعبدالله , بعد از ظهر عاشورا شهيد شدند . مردى به نام ابوالصائدى , مىآيد خدمت امام حسين عليه السلام عرض مى كند : يابن رسول الله ! وقت نماز است , ما آرزو داريم آخرين نمازمان را با شما به جماعت بخوانيم . ببينيد چه نمازى بود ! نماز , آن نماز بود كه تير مثل باران مىآمد ولى حسين و اصحابش , غرق در حالت خودشان بودند , الله اكبر بسم الله الرحمن الرحيم , الحمد الله رب العالمين . يك فرنگى مى گويد : چه نماز شكوفائى خواند حسين بن على , نمازى كه دنيا نظير آن را سراغ ندارد . صورت مقدسش را روى خاك داغ مى گذارد و مى گويد :
بسم الله و بالله و على مله رسول الله ( 1 )
از اين به بعد كه نگاه مى كنيم مى بينيم نهضت حسينى , نهضتى است عرفانى , خلوص الى الله , فقط و فقط حسين است و خداى خودش , گوئى چيز ديگرى در كار نيست . اما از يك زاويه ديگر كه نگاه مى كنيم ( از ديدى كه دعبل و كميت اسدى و امثال اينها نگريسته اند ) , مرد پرخاشگرى را مى بينيم كه در مقابل دستگاه جبار قيام كرده است و به هيچ نحو نمى شود او را تسليم كرد . گويى از دهانش آتش مى بارد , همه اش دم از عزت و شرافت و آزادى مى زند : لا و الله لا اعطيكم بيدى اعطاء الذليل و لا افر فرار العبيد ( 2 ) , من هرگز دست ذلت به شما نمى دهم و مانند بردگان فرار نمى كنم , محال است , هيهات منا الذله ( 3 ) , الموت اولى من ركوب العار ( 4 ) , لا ارى الموت الاسعاده و الحيواه مع الظالمين الا برما ( 5 ) , هر كدام را در يك جا گفته است . اينها را كه آدم نگاه مى كند , مى بيند حماسه است و شجاعت , و به تعبير اعراب ابا , يعنى عصيان و امتناع و زير بار نرفتن است . عرب آن مردمى را كه حاضر نيستند زير بار ظلم و زور بروند[ ( ابات] ( مى گويد , يعنى مردمى كه به هيچ وجه زير بار زور نمى روند . ابن ابى الحديد يك عالم سنى است , مى گويد : حسين بن على عليه السلام سيد ابات است .
سالار كسانى كه زير بار زور نرفتند حسين بن على است . از اين ديد كه نگاه مى كنيم , همه اش حماسه و پرخاشگرى و اعتراض و انتقاد مى بينيم . از ديد ديگرى نگاه مى كنيم , يك مقام ديگر , در يك كرسى ديگر , يك خيرخواه , يك واعظ , يك اندرزگو را مى بينيم كه حتى از سرنوشت شوم دشمنان خودش ناراحت است كه اينها چرا بايد به جهنم بروند , چرا اين قدر بدبختند .
در اينجا آن تحرك حماسه , جاى خودش را مى دهد به سكون اندرز . ببينيد در همان روز عاشورا و غير عاشورا چه اندرزها به مردم داده است . اصحابش چقدر اندرز داده اند , حنظله بن اسعد الشبامى چه اندرزها داده , زهير بن قين چه اندرزها داده , حبيب بن مظاهر چه اندرزها داده است ! وجود مبارك اباعبدالله از بدبختى اينها متاثر بود , نمى خواست حتى يك نفرشان به اين حال بماند , با مردم لج نمى كرد بلكه به هر زبانى بود مى خواست يك نفر هم كه شده از آنها كم بشود . او نمونه جدش بود , لقد جائكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم , حريص عليكم بالم…منين ر…ف رحيم ( 1 ) . آيا مى دانيد معنى عزيز عليه ما عنتم , چيست ؟ يعنى بدبختى شما بر او گران است . بدبختى دشمنان پيغمبر بر پيغمبر گران بود . آنها خودشان كه نمى فهميدند , اين بدبختيها بر اباعبدالله گران بود . يكدفعه سوار شتر مى شود و مى رود , باز برمى گردد , عمامه پيغمبر را بسر مى گذارد , لباس پيغمبر را مى پوشد , سوار اسب مى شود و به سوى آنها مى رود بلكه بتواند از اين گروه شقاوت كاران كسى را كم كند . در اينجا مى بينيم حسين يكپارچه محبت است , يكپارچه دوستى است كه حتى دشمن خودش را هم واقعا دوست دارد .
مىآئيم سراغ آنچه كه آن را اخلاق مى گويند ( اخلاق اسلامى ) . وقتى از اين ديد به حادثه كربلا مى نگريم , مى بينيم يك صحنه نمايش اخلاق اسلامى است .
بطور مختصر سه ارزش اخلاقى مروت , ايثار و وفا را كه در اين حادثه وجود داشته اند , برايتان توضيح مى دهم : مروت , مفهوم خاصى دارد و غير از شجاعت است . گو اينكه معنايش مردانگى است ولى مفهوم خاصى دارد . ملاى رومى از همه بهتر آن را مجسم كرده است , آنجا كه داستان مبارزه على عليه السلام با عمروبن عبدود را نقل مى كند كه على عليه السلام روى سينه عمرو مى نشيند و او روى صورت حضرت آب دهان مى اندازد , بعد حضرت از جا حركت مى كند و مى رود و بعد مىآيد . اينجاست كه ملاى رومى شروع مى كند به مديحه سرايى و يك شعرش كه راجع به على عليه السلام است چنين است : در شجاعت شير ربا نيستى { در مروت خود كه داند كيستى در شجاعت , تو شير خدا هستى , در مروت كسى نمى تواند تو را توصيف بكند كه چقدر جوانمرد و آقا هستى . مروت اين است كه انسان به دشمنان خودش هم محبت بورزد . حافظ مى گويد : آسايش دو گيتى تفسير اين دو حرف است { با دوستان مروت با دشمنان مدارا ولى فرمان اسلام از اين بالاتر است , اگر نزديكتر مى شد به اسلام چنين مى گفت : با دوستان مروت , با دشمنان هم مروت و مردانگى .
اينكه اباعبدالله در وقتى كه دشمنش تشنه است , به او آب مى دهد , معنايش مروت است . اين بالاتر از شجاعت است همان طور كه على عليه السلام اين كار را كرد .
صبح عاشورا بود , اول كسى كه دويد بطرف خيمه هاى حسين بن على عليه السلام تا ببيند اوضاع از چه قرار است , شمر بن ذى الجوشن بود . وقتى از پشت خيمه ها آمد ديد خيمه ها را جمع كرده و خندقى هم كنده اند و خار جمع كرده و آتش زده اند . خيلى ناراحت شد كه از پشت نميشود حمله كرد , شروع كرد به فحاشى . يكى از اصحاب گفت آقا ! اجازه بدهيد همينجا[ يك تير] حرامش كنم , فرمود : نه ! گفت آقا من او را مى شناسم كه چه جنس كثيفى دارد , چقدر فاسق و فاجر است . فرمود مى دانم ولى ما هرگز شروع به جنگ نمى كنيم , ولو اينكه به نفع ما باشد .
اين دستور اسلام بود . در اين زمينه داستانها داريم , از جمله داستان و بلكه داستانهاى اميرالم…منين در صفين است كه يكى از آنها را برايتان نقل مى كنم , مردى است به نام كريب بن صباح از لشكر معاويه . آمد و مبارزه طلبيد . يكى از شجاعان لشكر اميرالم…منين كه جلو بود رفت به ميدان ولى طولى نكشيد كه كريب اين مرد صحابى اميرالم…منين را كشت و جنازه اش را انداخت به يك طرف و دوباره مبارز طلبيد . يك نفر ديگر آمد , او را هم كشت . بعد از اينكه كشت فورا از اسب پريد پائين و جنازه اش را انداخت روى جنازه اولى . باز گفت مبارز مى خواهم . چهار نفر از اصحاب على عليه السلام را به همين ترتيب كشت . مورخين نوشته اند بازو و انگشتان اين مرد , بقدرى قوى بود كه سكه را با دستش مى ماليد و اثر سكه محو مى شد . همچنين نوشته اند اين مرد آن قدر از خود چابكى و سرعت نشان داد و در شجاعت و زورمندى هنرنمايى كرد كه افرادى از اصحاب على كه در صفوف جلو بودند , به عقب رفتند تا در رو دربايستى گير نكنند . اينجا بود كه على عليه السلام خودش آمد و با يك گردش , او را كشت و جنازه اش را انداخت به يك طرف . الا رجل , دومى آمد , دومى را هم كشت و فورا جنازه اش را انداخت روى اولى . دوباره گفت الا رجل , تا چهار نفر . ديگر كسى جرات نكرد بيايد , آن وقت على عليه السلام آيه قرآن را خواند : فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم و اتقواالله ( 1 ) بعد گفت اى اهل شام ! شما اگر شروع نكرده بوديد , ما هم شروع نمى كرديم . چون شما چنين كرديد , ما هم اين كار را كرديم ( 2 ) . اباعبدالله هم چنين بود . در تمام روز عاشورا , مقيد بود كه جنگ را , آنها كه به ظاهر مسلمان و گوينده شهادتين بودند شروع كنند . گفت بگذاريد آنها شروع بكنند , ما هرگز شروع نمى كنيم .
مىآئيم سراغ ايثار , يكى ديگر از عناصر اخلاقى موجود در اين حادثه . چه نمايشگاه ايثارى بوده است كربلا ! شما ببينيد آيا براى ايثار , تجسمى بهتر از داستان جناب ابوالفضل العباس مى توان پيدا كرد ؟ يك نمونه از صدر اسلام برايتان عرض مى كنم ولى آنجا قهرمان چند نفرند نه يك نفر . شخصى مى گويد در يكى از جنگهاى اسلامى , از ميان مجروحين عبور مى كردم , آدمى را ديدم كه افتاده و لحظات آخرش را طى مى كند , و مجروح چون معمولا خون زياد از بدنش مى آيد , بيشتر تشنه مى شود .
مى گويد من فورا فهميدم كه اين شخص به آب احتياج دارد . رفتم يك ظرف آب آوردم كه به او بدهم , اشاره كرد كه آن برادرم مثل من تشنه است آب را به او بدهيد . رفتم سراغ او , او هم اشاره كرد به يك نفر ديگر كه آب را به او بدهيد . رفتم سراغ او ( بعضى نوشته اند سه نفر بوده اند و بعضى نوشته اند ده نفر ) , تا سراغ آخرى رفتم ديدم تمام كرده است , برگشتم به ماقبل آخر ديدم او هم تمام كرده , ما قبل او هم تمام كرده , به اولى كه رسيدم ديدم او هم تمام كرده است . بالاخره من موفق نشدم به يك نفر از اينها آب بدهم , چون به سراغ هر كدام كه رفتم گفت برو به سراغ ديگرى .
اين را مى گويند ايثار كه يكى از باشكوهترين تجليات عاطفى روح انسان است .
چرا سوره هل اتى نازل مى شود كه در آن مى فرمايد : و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا , انما نطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاء و لا شكورا ( 1 ) . براى ارج نهادن به ايثار . تجلى دادن اين عاطفه انسانى و اسلامى , يكى از وظايف حادثه كربلا بوده است و گويى اين نقش به عهده ابوالفضل العباس گذاشته شده بود . ابوالفضل بعد از آنكه چهار هزار مامور شريعه فرات را دريده است . وارد آن شده و اسب را داخل آب برده است به طورى كه آب به زير شكم اسب رسيده و ابوالفضل مى تواند بدون اينكه پياده شود , مشكش را پر از آب بكند .
همينكه مشك را پر از آب كرد , با دستش مقدارى آب برداشت و آورد جلوى دهانش كه بنوشد , ديگران از دور ناظر بودند , آنها همين قدر گفته اند ما ديديم كه ننوشيد و آب را ريخت . ابتدا كسى نفهميد كه چرا چنين كارى كرد . تاريخ مى گويد : فذكر العطش الحسين ( 1 ) عليه السلام يادش افتاد كه برادرش تشنه است , گفت شايسته نيست حسين در خيمه تشنه باشد و من آب بنوشم . حالا تاريخ از كجا مى گويد ؟ از اشعار ابوالفضل , چون وقتى كه بيرون آمد , شروع كرد به رجز خواندن , از رجزش فهميدند كه چرا ابوالفضل تشنه آب نخورد , رجزش اين بود : يا نفس من بعد الحسين هونى { فبعده لا كنت ان تكونى خودش با خودش حرف مى زند , خودش را مخاطب قرار داده مى گويد : اى نفس عباس مى خواهم بعد از حسين زنده نمانى , تو مى خواهى آب بخورى و زنده بمانى ؟ عباس ! حسين در خيمه اش تشنه است و تو مى خواهى آب گوارا بنوشى ؟ به خدا قسم , رسم نوكرى آقايى , رسم برادرى , رسم امام داشتن , رسم وفادارى چنين نيست . همه اش سراسر وفا بود . مردى است به نام عمروبن قرضه بن كعب انصارى كه از اولاد انصار مدينه است . او از آن كسانى است كه ظاهرا در وقت نماز اباعبدالله بوده و خودش را سپر اباعبدالله كرده بود . آنقدر تير به بدن اين مرد خورد كه ديگر افتاد . لحظات آخرش را طى مى كرد , اباعبدالله خودشان را رساندند به بالينش , تازه شك مى كند درباره خودش كه به وظيفه خود عمل كرده يا خير , مى گويد : اوفيت يا اباعبدالله ؟ آيا من توانستم وفا بكنم يا نه ؟ .
مى رويم سراغ مساوات اسلامى , برادرى و برابرى اسلامى . كسانى كه اباعبدالله , خود را به بالين آنها رسانده است , عده معدودى هستند . دو نفر از آنها افرادى هستند كه ظاهرا مسلم است كه قبلا برده بوده اند , يعنى برده هاى آزاد شده بوده اند . اسم يكى از آنها جون است كه مى گويند مولى ابى ذر غفارى , يعنى آزاد شده جناب ابى ذر غفارى . اين شخص سياه است و ظاهرا از بعد از آزاديش از در خانه اهل بيت پيغمبر دور نشده است .
يعنى حكم يك خدمتكار را در آن خانه داشته است . در روز عاشورا همين جون سياه , مىآيد پيش اباعبدالله مى گويد به من هم اجازه جنگ بدهيد , حضرت مى فرمايد : نه , براى تو الان وقت اين است كه بروى بعد از اين در دنيا آقاباشى , اينهمه خدمت كه به خانواده ما كرده اى بس است , ما از تو راضى هستيم . او باز التماس و خواهش مى كند , حضرت امتناع مى كند . بعد اين مرد افتاد به پاهاى اباعبدالله و شروع كرد به بوسيدن كه آقا مرا محروم نفرمائيد , و بعد جمله اى گفت كه اباعبدالله جايز ندانست كه به او اجازه ندهد . عرض كرد : آقا فهميدم كه چرا به من اجازه نمى دهيد , من كجا و چنين سعادتى كجا , من با اين رنگ سياه و با اين خون كثيف و با اين بدن متعفن شايسته چنين مقامى نيستم . فرمود : نه , چنين چيزى نيست , به خاطر اين نيست , برو .
مى رود و رجز مى خواند , كشته مى شود . اباعبدالله رفت به بالين اين مرد , در آنجا دعا كرد , گفت خدايا در آن جهان چهره او را سفيد و بوى او را خوش گردان , خدايا او را با ابرار محشور كن ( ابرار , مافوق متقين هستند , ان كتاب الابرار لفى عليين ( 1 ) خدايا در آن جهان بين او و آل محمد , شناسايى كامل برقرار كن . آن يكى ديگر , رومى است ( ترك هم گفته اند ) وقتى از روى اسب افتاد , اباعبدالله خودشان را رساندند به بالين او . اينجا ديگر منظره فوق العاده عجيب است . در حالى كه اين غلام در حال بى هوشى بود , يا روى چشمهايش را خون گرفته بود , اباعبدالله سر او را روى زانوى خودشان قرار دادند و بعد با دست خود خونها را از صورتش , از جلوى چشمانش پاك كردند . و در اين بين كه حال آمد , نگاهى به اباعبدالله كرد و تبسمى نمود . اباعبدالله صورتشان را بر صورت اين غلام گذاشتند كه اين ديگر منحصر به همين غلام است و على اكبر , درباره كس ديگرى , تاريخ , چنين چيزى را ننوشته است , و وضع خده على خده ( 2 ) يعنى صورت خودش را بر صورت او گذاشت . او آنچنان خوشحال شد كه تبسم كرد : فتبسم ثم صار الى ربه ( رضى الله عنه ) ( 3 ) .
گر طبيبانه بيايى بسر بالينم { به دو عالم ندهم لذت بيمارى را سرش به دامن حسين بود كه جان به جان آفرين تسليم كرد .
گفت : اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست { روزى رخش ببينم و تسليم وى كنم ما در حادثه عاشورا , از تمام جنبه هاى اسلامى , اخلاقى , اجتماعى , اندرزى , پرخاشگرى , توحيدى , عرفانى , اعتقادى تجسمهايى مى بينيم , و افرادى كه به اصطلاح اين نقشها را به عهده گرفته اند , يعنى انجام داده اند , از طفل شيرخوار تا پير مرد هفتاد و بلكه هشتاد ساله و تا پير زن جناب عبدالله بن عمير كلبى هستند . سه نفر هستند كه با زن و بچه آمده اند خدمت اباعبدالله كه بعد زن و بچه هايشان رفتند در حرم اباعبدالله و با آنها بودند . بقيه زن و بچه هايشان همراهشان نبودند . يكى مسلم بن عوسجه است , ديگرى عبدالله بن عمير كلبى است و يكى ديگر , مردى است به نام جناده بن حرث الانصارى .
درباره عبدالله بن عمير نوشته اند كه اين مرد در خارج كوفه بود كه اطلاع پيدا كرد جريانهايى در كوفه رخ داده و لشكر فراهم مى كنند براى اينكه بروند به جنگ اباعبدالله . او از مجاهدين اسلام بود , با خودش گفت به خدا قسم , من سالها با كفار به خاطر اسلام جنگيده ام و هرگز آن جهادها به پاى اين جهاد نمى رسد كه من از اهل بيت پيغمبر دفاع بكنم . آمد به خانه , به زنش گفت من چنين فكرى كرده ام , گفت بارك الله , فكر بسيار خوبى كرده اى ولى به يك شرط , گفت چه شرطى ؟ گفت بايد مرا با خودت ببرى .
زن را كه با خودش برد , مادرش را هم برد , و اينها چه زنهايى هستند ! اين مرد خيلى شجاع بود و با دو نفر از غلامان عمر سعد و عبيدالله زياد كه خودشان داوطلب شدند , جنگيد و هر دوى آنها را كه افراد بسيار قوى اى بودند , از بين برد , به اين ترتيب كه بعد از داوطلب شدن آن دو نفر , اباعبدالله وقتى نگاه كردند به اندام و شانه ها و بازوهاى اين مرد , فرمودند اين , مرد ميدان آنهاست و رفت و مرد ميدانشان هم بود .
اول , يسار نامى آمد كه غلام عمر سعد بود . عبدالله بن عمير او را از پاى در آورد ولى قبلا كسى از پشت سر به جناب عبدالله حمله كرد و اصحاب اباعبدالله فرياد كشيدند : از پشت سر مواظب باش ولى تا به خود آمد او شمشيرش را فرود آورد و پنجه هاى دست عبدالله قطع شد اما با دست ديگرش او را هم از بين برد . در همان حال آمد خدمت اباعبدالله در حالى كه رجز مى خواند . به مادرش گفت مادر ! آيا خوب عمل كردم ؟ گفت نه , من از تو راضى نيستم , من تا تو را كشته نبينم , از تو راضى نمى شوم . زنش هم بود , البته زنش جوان بود , به دامن عبدالله بن عمير آويخت . مادر گفت كه مادر , مبادا اينجا به حرف زن گوش بكنى , اينجا جاى گوش كردن به حرف زن نيست . تو اگر مى خواهى كه من از تو راضى باشم , جز اينكه شهيد بشوى راه ديگرى ندارد . اين مرد مى رود تا شهيد مى شود . بعد سر او را مى برند و مى اندازند به طرف خيام حرم ( چند نفر هستند كه سرهايشان پرتاب شده به طرف خيام حرم , يكى از آنها , اين مرد است ) . اين مادر , سر پسر خود را مى گيرد و به سينه مى چسباند , مى بوسد و مى گويد پسرم حالا از تو راضى شدم , به وظيفه خودت عمل كردى . بعد مى گويد ولى ما چيزى را كه در راه خدا داديم , پس نمى گيريم , همان سر را پرت مى كند به سوى يكى از افراد دشمن و بعد عمود خيمه اى را بر مى دارد و شروع مى كند به حمله كردن , انا عجوز سيدى ضعيفه ( 1 ) , من پيرزن ضعيفه اى هستم , پيرزن ناتوانم , اما جان دارم از خاندان فاطمه دفاع مى كنم .
در كربلا , ده يا نه طفل غير بالغ شهيد شدند . در مورد يكى از آنها , تاريخ مى نو يسد : و خرج شاب قتل ابوه فى المعركه ( 2 ) جوانى كه پدرش در معركه شهيد شده بود ( ولى نگفته اند كه پدرش چه كسى بود , يعنى براى ما مشخص نيست ) , آمد خدمت اباعبدالله و گفت اجازه بدهيد من بروم به ميدان , فرمود : نه . همچنين فرمود : به اين جوان اجازه ندهيد به ميدان , برود كه پدرش كشته شده است , همين بس است و مادرش هم در اينجا حاضر است , شايد او راضى نباشد . عرض كردم يا اباعبدالله اصلا اين شمشير را مادرم به كمر من بسته است و او مرا فرستاده و به من گفته تو هم برو به راه پدر و جان خودت را به قربان جان اباعبدالله كن . شروع كرد به خواهش و التماس كردن تا اباعبدالله به او اجازه داد و سر اينكه معلوم نشد كه او پسر مسلم بن عوسجه بوده يا پسر حرث بن جناده اين است كه اين هر دو , با خاندانشان در كربلا بوده اند . البته عبدالله بن عمير هم با خاندانش در كربلا بوده , ولى اين قدر معلوم است كه او فرزند عبدالله بن عمير نبوده است . وقتى اين بچه آمد به ميدان , بر خلاف اغلب افراد كه خودشان را به پدر و جدشان معرفى مى كردند كه من فلانى هستم , پسر فلانى , اين كار را نكرد , بلكه طور ديگرى حرف زد كه در منطق , گوى سبقت را از همه ربود . وسط ميدان كه رسيد , فرياد زد : اميرى حسين و نعم الامير { سرور فؤاد البشير النذير ( 1 ) اى مردم اگر مى خواهيد مرا بشناسيد , من آن كسى هستم كه آقاى او حسين است , من آن كسى هستم كه او مايه خوشحالى قلب پيغمبر است , سرور فؤاد البشير النذير . مى بينيد بچه , بزرگ , شيرخوار , هر كدام در اين حادثه , مقامى دارند ( مقام عجيبى ) , حالا مقام اهل بيت پيغمبر , وظيفه و رسالتى كه زنها از نظر تبليغ داشتند , به جاى خود ( و در همه اينها خاندان اباعبدالله , خودشان از همه پيش هستند ) .
اينجا مرثيه اى از يكى از فرزندان امام حسين عليه السلام مى گويم , جناب قاسم برادرى دارد به نام عبدالله ( امام حسن ده سال قبل از امام حسين شهيد شد , مسموم شد و از دنيا رفت . سن اين طفل را هم ده سال نوشته اند . يعنى وقتى كه پدر بزرگوار از دنيا رفته , او تازه بدنيا آمده و شايد بعد از آن هم بوده . به هر حال از پدر چيزى يادش نبود . و در خانه اباعبدالله بزرگ شده بود و اباعبدالله , هم براى او عمو بود و هم به منزله پدر ) . ابا عبدالله به عمه اين طفل , به خواهر بزرگوارش زينب سپرده بود كه مراقب اين بچه ها بالخصوص باشند . اين پسر بچه ها مرتب تلاش مى كردند كه خودشان را به وسط معركه برسانند ولى مانع مى شدند .
نمى دانم در آن لحظات آخر كه اباعبدالله در گودال قتلگاه افتاده بودند , چطور شد كه يك مرتبه اين طفل ده ساله از خيمه بيرون زد و تا زينب سلام الله عليها دويد كه او را بگيرد , خودش را از دست زينب رها كرد و گفت والله لا افارق عمى ( 1 ) به خدا قسم من از عمويم جدا نمى شوم . به سرعت خودش را رساند به اباعبدالله در حالى كه ايشان در همان قتلگاه بودند و قدرت حركت برايشان خيلى كم بود . اين طفل آمد و آمد تا خودش را به دامن عموى بزرگوار انداخت . اباعبدالله او را در دامن گرفت . شروع كرد به صحبت كردن با عمو , در همان حال يكى از دشمنان آمد براى اينكه ضربتى به اباعبدالله بزند . اين بچه ديد كه كسى آمده به قصد كشتن اباعبدالله , شروع كرد به بدگويى كردن : اى پسر زناكار ! تو آمده اى عموى مرا بكشى ؟ به خدا قسم من نمى گذارم . او كه شمشيرش را بلند كرد , اين
طفل دست خودش را سپر قرار داد , در نتيجه بعد از فرود آمدن شمشير , دستش به پوست آويخته شد . در اين موقع فرياد زد : يا عماه ! عمو جان ! ديدى با من چه كردند ؟ ! و لا حول ولا قوه الا بالله العلى العظيم
________________________________________
1- سوره احزاب آيه 39 .
1- سوره توبه , آيه 111 .
1- مولى از لغاتى است كه در زبان عربى , معانى متعددى دارد . گاهى به معنى آزاد شده و بسيارى اوقات به معنى كسى است كه با شخص يا قوم ديگر عقد ولا داشته باشد , يعنى هم پيمان شده كه مجاور آنها باشد يا از يكديگر دفاع كنند . اگر مى گفتند فلان كس از موالى است , يعنى از كسانى است كه هم پيمان است . اينكه مى گويند مولى يعنى برده , درست نيست . وقتى مى گويند اعراب ايرانيان را موالى مى خواندند , مسلما منظور بردگان نبوده است , به ايرانيان كه برده نمى گفتند .
2 در زيارت ناحيه مقدسه شوذب مولى شاكر نام برده شده است .
3 بحار الانوارج 44 ص 367 , مقتل الحسين مقرم ص 193 , اللهوف ص 25 , كشف الغمه ج 2 ص 29 .
1- نظير اين عبارت در مقتل مقرم ص 357 و قمام زخار ص 262 مى باشد .
1- سوره فجر آيه 27 تا 30 .
1- بحار الانوارج 45 ص 53 .
2- ارشاد شيخ مفيد ص 235 , مقتل الحسين مقرم ص 280 .
3- به مدارك ص 47 رجوع شود .
4- به مدارك ص 155 رجوع شود .
5- به مدارك ص 47 رجوع شود .
1- سوره توبه آيه 128 .
1- سوره بقره آيه 194 .
2- وقعه الصفين تاليف نصر بن مزاحم المنقرى ص 315 .
1- سوره الدهر , آيه 8 .
2 و 1- ينابيع الموده ج 2 ص 165 , بحارالانوارج 45 ص 41 .
1- سوره مطففين آيه 18 .
3 و 2- بحار الانوارج 45 ص 30 .
1- تمامى بيت اين است : انا عجوز سيدى ضعيفه { خاويه باليه نحيفه بحار الانوارج 45 ص 28 , مناقب ابن شهر آشوب ج 4 ص 104 , مقتل الحسين خوارزمى ج 2 ص 22 , مقتل مقرم ص 315 .
2- بحار الانوارج 45 ص 27 , مقتل الحسين خوارزمى ج 2 ص 22 .
1- بحار الانوارج 45 صفحه 27 , مناقب ابن شهر آشوب ج 4 صفحه 104 , مقتل الحسين خوارزمى ج 2 صفحه 22 .
1- بحار الانوارج 45 صفحه 53 , اعلام الورى صفحه 243 , ارشاد شيخ مفيد صفحه 241 .
جلسه ششم : نقش اهل بيت سيدالشهدا در تبليغ نهضت حسينى
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين والصلوه والسلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه , سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على آله الطيبين الطاهرين المعصومين , الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا ( 1 ) براى بحث راجع به نقش اهل بيت مكرم سيدالشهداء در تبليغ نهضت حسينى و اسلام , ابتدا بايد دو مقدمه را به عرض شما برسانم . يكى اينكه طبق روايات و همچنين براساس معتقدات ما كه معتقد به امامت حضرت سيدالشهداء هستيم , تمام كارهاى ايشان از روز اول حساب شده بوده است , و ايشان بى حساب و منطق و بدون دليل , كارى نكرده اند . يعنى نمى توانيم بگوئيم كه فلان قضيه , اتفاقا و تصادفا رخ داده , بلكه همه اينها روى حساب بوده است . و اين مطلب گذشته از اينكه از نظر قرائن تاريخى روشن است , از نظر منطق و روايات و براساس اعتقاد ما مبنى بر امامت حضرت سيدالشهداء نيز تاييد مى شود .
يكى از مسائلى كه هم تاريخ درباره آن صحبت كرده و هم اخبار و احاديث از آن سخن گفته اند , اين است كه چرا اباعبدالله در اين سفر پر خطر , اهل بيتش را همراه خود برد ؟ خطر اين سفر را همه پيش بينى مى كردند , يعنى يك امر غير قابل پيش بينى حتى براى افراد عادى نبود . لهذا قبل از آنكه ايشان حركت بكنند تقريبا مى شود گفت تمام كسانى كه آمدند و مصلحت انديشى كردند , حركت دادن اهل بيت به همراه ايشان را كارى بر خلاف مصلحت تشخيص دادند , يعنى آنها با حساب و منطق خودشان كه در سطح عادى بود و به مقياس و معيار حفظ جان اباعبدالله و خاندانش , تقريبا به اتفاق آراء به ايشان مى گفتند آقا ! رفتن خودتان خطرناك است و مصلحت نيست يعنى جانتان در خطر است , تا چه رسد كه بخواهيد اهل بيتتان را هم با خودتان ببريد . اباعبدالله جواب داد نه , من بايد آنها را ببرم . به آنها جوابى مى داد كه ديگر نتوانند در اين زمينه حرف بزنند . به اين ترتيب كه جنبه معنوى مطلب را بيان مى كرد , كه مكرر شنيده ايد كه ايشان استناد كردند و به ر…يايى كه البته در حكم يك وحى قاطع است . فرمود : در عالم ر…يا جدم به من فرموده است : ان الله شاء ان يراك قتيلا ( 1 ) گفتند پس اگر اين طور است , چرا اهل بيت و بچه ها را همراهتان مى بريد ؟ پاسخ دادند اين را هم جدم فرمود : ان الله شاء ان يرهن سبايا ( 1 ) , اينجا يك توضيح مختصر برايتان عرض بكنم : اين جمله ان الله شاء ان يرك قتيلا يا ان الله شاء ان يراهن سبايا يعنى چه ؟ اين مفهومى كه الان من عرض مى كنم , معنايى است كه همه كسانى كه آنجا مخاطب اباعبدالله بودند , آن را مى فهميدند , نه يك معمايى كه امروز گاهى در السنه شايع است . كلمه مشيت خدا , يا اراده خدا كه در خود قرآن بكار برده شده است در دو مورد بكار مى رود كه يكى را اصطلاحا اراده تكوينى و ديگرى را اراده تشريعى مى گويند . اراده تكوينى يعنى قضاء و قدر الهى است كه اگر چيزى قضا و قدر حتمى الهى به آن تعلق گرفت , معنايش اين است كه در مقابل قضا و قدر الهى ديگر كارى نمى شود كرد .
معناى اراده تشريعى اين است كه خدا اين طور راضى است , خدا اين چنين مى خواهد . مثلا اگر در مورد روزه مى فرمايد : يريد الله بكم اليسر و لا يريد بكم العسر ( 2 ) يا در مورد ديگرى كه ظاهرا زكات است , مى فرمايد : يريد ليطهركم ( 3 ) مقصود اين است كه خدا كه اين چنين دستورى داده است , اين طور مى خواهد يعنى رضاى حق در اين است . خدا خواسته است تو شهيد باشى , جدم به من گفته است كه رضاى خدا در شهادت توست . جدم به من گفته است كه خدا خواسته است اينها اسير باشند , يعنى اسارت اينها رضاى حق است , مصلحت است و رضاى حق هميشه در مصلحت است و مصلحت يعنى آن جهت كمال فرد و بشريت .
در مقابل اين سخن , ديگر كسى چيزى نگفت , يعنى نمى توانست حرفى بزند , پس اگر چنين است كه جد شما در عالم معنى به شما تفهيم كرده اند كه مصلحت در اين است كه شما كشته بشويد , ما ديگر در مقابل ايشان حرفى نداريم . همه كسانى هم كه از اباعبدالله اين جمله ها را مى شنيدند , اين جور نمى شنيدند كه آقا اين مقدر است و من نمى توانم سرپيچى بكنم .
اباعبدالله , هيچوقت به اين شكل تلقى نمى كرد . اين طور نبود كه وقتى از ايشان مى پرسيدند چرا زنها را مى بريد , بفرمايد اصلا من در اين قضيه بى اختيارم , و عجيب هم بى اختيارم . بلكه به اين صورت مى شنيدند كه با الهامى كه از عالم معنا به من شده است , من چنين تشخيص داده ام كه مصلحت در اين است , و اين كارى است كه من از روى اختيار انجام مى دهم ولى براساس آن چيزى كه آن را مصلحت تشخيص مى دهم . لذا مى بينيم كه در موارد مهمى , همه يك جور عقيده داشتند , اباعبدالله عقيده ديگرى در سطح عالى داشت , همه يك جور قضاوت مى كردند , امام حسين عليه السلام مى گفت : اين جور نه , من طور ديگرى عمل مى كنم . معلوم است كه كار اباعبدالله يك كار حساب شده است , يك رسالت و يك ماموريت است . اهل بيتش را به عنوان طفيلى همراه خود نمى برد كه خوب , من كه مى روم , زن و بچه ام هم همراهم باشند . غير از سه نفر كه ديشب اسم بردم , هيچيك از همراهان اباعبدالله , زن و بچه اش همراهش نبود . آدم كه به يك سفر خطرناك مى رود , زن و بچه اش را كه نمى برد . اما اباعبدالله , زن و بچه اش را برد , نه به اعتبار اينكه خودم مى روم , پس زن و بچه ام را هم ببرم ( خانه و زندگى و همه چيز امام حسين عليه السلام در مدينه بود ) , بلكه آنها را به اين جهت برد كه رسالتى در اين سفر انجام بدهند . اين يك مقدمه .
مقدمه دوم : بحثى درباره[ ( نقش زن در تاريخ] ( مطرح است كه آيا اساسا زن در ساختن تاريخ نقشى دارد يا ندارد و اصلا نقشى مى تواند داشته باشد يا نه ؟ بايد داشته باشد يا نبايد داشته باشد ؟ همچنين از نظر اسلام اين قضيه را چگونه بايد بر آورد كرد ؟ زن يك نقش در تاريخ داشته و دارد كه كسى منكر اين نقش نيست و آن نقش غير مستقيم زن در ساختن تاريخ است . مى گويند زن , مرد را مى سازد و مرد تاريخ را , يعنى بيش از مقدارى كه مرد در ساختن زن مى تواند تاثير داشته باشد , زن در ساختن مرد تاثير دارد . اين خودش مسئله اى است كه نمى خواهم امشب درباره آن بحث بكنم . آيا مرد روح و شخصيت زن را مى سازد , اعم از اينكه زن به عنوان مادر باشد يا به عنوان همسر , يا نه , اين زن است كه فرزند و حتى شوهر را مى سازد ؟ ( مخصوصا در مورد شوهر ) آيا زن بيشتر شوهر را مى سازد يا شوهر بيشتر زن را ؟ حتما تعجب خواهيد كرد كه عرض بكنم آنچه كه تحقيقات تاريخى و ملاحظات روانى ثابت كرده است اين است كه زن در ساختن شخصيت مرد بيشتر م…ثر است تا مرد در ساختن شخصيت زن بدين جهت است كه تاثير غير مستقيم زن در ساختن تاريخ , لامنكر و غير قابل انكار است . اينكه زن , مرد را ساخته است و مرد , تاريخ را , خودش داستانى است و يك مبحث خيلى مفصل .
حال ببينيم نقش مستقيم زن در ساختن تاريخ چگونه است و چگونه بايد باشد و چگونه مى تواند باشد ؟ به سه شكل مى تواند باشد . يكى اينكه اساسا زن , نقش مستقيم در ساختن تاريخ نداشته باشد , يعنى نقش زن , منفى محض باشد . در بسيارى از اجتماعات براى زن جز زائيدن و بچه درست كردن و اداره داخل خانه , نقشى قائل نبوده اند , يعنى زن در اجتماع بزرگ , نقش مستقيم نداشته , نقش غير مستقيم داشته است , به اين ترتيب كه او در خانواده م…ثر بوده و فرد ساخته خانواده در اجتماع م…ثر بوده است . يعنى زن , مستقيما بدون اينكه از راه مرد تاثيرى داشته باشد , به هيچ شكل تاثيرى در بسيارى از اجتماعات نداشته است . ولى در اين اجتماعات زن على رغم اينكه نقشى در ساختن تاريخ و اجتماع نداشته است . بدون شك و برخلاف تبليغاتى كه در اين زمينه مى كنند , به عنوان يك شىء گرانبها زندگى مى كرده است . يعنى به عنوان يك شخص , كمتر م…ثر بوده , ولى يك شىء بسيار گرانبها بوده و به دليل همان گرانبهائيش , بر مرد اثر مى گذاشته است . ارزان نبوده كه توى خيابانها پخش باشد و هزاران اماكن عمومى براى بهره گيرى از او وجود داشته باشد , بلكه فقط در دائره زندگى خانوادگى مورد بهره بردارى قرار مى گرفته است . لذا قهرا براى مرد خانواده يك موجود بسيار گرانبها بوده , چون تنها موجودى بوده كه احساسات جنسى و عاطفى او را اشباع مى كرده است و طبعا و بدون شك مرد , عملا در خدمت زن بوده است , ولى زن شىء بوده , شىء گرانبها , مثل الماس كه يك گوهر گرانبهاست , شخص نيست , شىء است ولى شىء گرانبها .
شكل ديگر تاثير زن در تاريخ كه اين شكل در جوامع قديم زياد بوده , اين است كه زن عامل م…ثر در تاريخ باشد , نقش مستقيم در تاريخ داشته باشد و به عنوان شخص م…ثر باشد نه به عنوان شىء , اما شخص بى بهاء , شخص بى ارزش , شخصى كه حريم ميان او و مرد برداشته شده است . دقايق روانشناسى ثابت كرده است كه ملاحظات بسيار دقيقى يعنى طرحى در خلقت بوده براى عزيز نگه داشتن زن . هر وقت اين حريم بكلى شكسته و اين حصار خرد شده است , شخصيت زن از نظر احترام و عزت پائين آمده است . البته از جنبه هاى ديگرى ممكن است شخصيتش بالا رفته باشد مثلا با سواد شده باشد , عالمه شده باشد , ولى ديگر آن موجود گرانبها براى مرد نيست . از طرف ديگر زن نمى تواند زن نباشد . جزء طبيعت زن اين است كه براى مرد گرانبها باشد . و اين را هم اگر از زن بگيريد , تمام روحيه او متلاشى مى شود . آنچه براى مرد در رابطه جنسى ملحوظ است , در اختيار داشتن زن به عنوان يك موجود گرانبهاست , نه در اختيار يك زن بودن به عنوان يك موجود گرانبها براى او . ولى آنچه در طبيعت زن وجود دارد اين نيست كه يك مرد او را به عنوان يك شىء گرانبها داشته باشد , بلكه اين است كه خودش به عنوان يك شىء گرانبها مرد را در تسخير داشته باشد .
آنجا كه زن از حالت اختصاص خارج شد ( لازم نيست كه اختصاص به صورت ازدواج رواج داشته باشد ) , يعنى وقتى كه زن ارزان شد , در اماكن عمومى بسيار پيدا شد , هزاران وسيله براى استفاده مرد از زن پيدا شد , خيابانها و كوچه ها جلوه گاه زن شد كه خودش را به مرد ارائه بدهد و مرد بتواند از نظر چشم چرانى و تماشاكردن , از نظر استماع موسيقى صداى زن , از نظر لمس كردن , حداكثر بهره بردارى را از زن بكند , آنجاست كه زن از ارزش خودش , از آن ارزشى كه براى مرد بايد داشته باشد , مى افتد . يعنى ديگر شىء گرانبها نيست ولى ممكن است مثلا باسواد باشد , درسى خوانده باشد , بتواند معلم باشد و كلاسهايى را اداره بكند , يا طبيب باشد , همه اينها را مى تواند داشته باشد ولى در اين شرايط ( ارزان بودن زن ) آن ارزشى كه براى يك زن در طبيعت او وجود دارد , ديگر برايش وجود ندارد . و در واقع در اين وقت است كه زن به شكل ديگر ملعبه جامعه مردان مى شود بدون آنكه در نظر فردى از افراد مردان , آن عزت و احترامى را كه بايد داشته باشد دارا باشد .
جامعه اروپائى به اين سو مى رود . يعنى از يك طرف به زن از نظر رشد برخى استعدادهاى انسانى از قبيل علم و اراده شخصيت مى دهد ولى از طرف ديگر ارزش او را از بين مى برد . شكل سومى هم وجود دارد و آن اين است كه زن به صورت يك[ ( شخص گرانبها] ( دربيايد , هم شخص باشد و هم گرانبها . يعنى از يك طرف شخصيت روحى و معنوى داشته باشد , كمالات روحى و انسانى نظير آگاهى داشته باشد .
( علم و آگاهى , يك پايه شخصيت زن است , مختار بودن و از خود اراده داشتن , اراده قوى داشتن , شجاع و دلير بودن , يك ركن ديگر شخصيت زن است . خلاق بودن , ركن ديگر شخصيت معنوى هر انسانى از جمله زن است .
پرستنده بودن , با خداى خود به طور مستقيم ارتباط داشتن و مطيع خدا بودن , حتى روابط معنوى در سطح عالى , در آن سطحى كه انبياء با خدا داشته اند با خدا داشتن , از چيزهايى است كه به زن شخصيت مى دهد . ) و از طرف ديگر , زن در اجتماع مبتذل نباشد . يعنى آن محدوديت نباشد و آن اختلاط هم نباشد , نه محدوديت و نه اختلاط بلكه حريم . حريم مسئله اى است بين محدوديت زن و اختلاط زن و مرد .
وقتى كه ما به متن اسلام مراجعه مى كنيم , مى بينيم نتيجه آنچه كه اسلام در مورد زن مى خواهد , شخصيت است و گرانبها بودن . در پرتو همين شخصيت و گرانبهائى , عفاف در جامعه مستقر مى شود , روانها سالم باقى مى مانند , كانونهاى خانوادگى در جامعه سالم مى مانند , و رشيد از كار در مىآيد .
گرانبها بودن زن به اين است كه بين او و مرد در حدودى كه اسلام مشخص كرده , حريم باشد , يعنى اسلام اجازه نمى دهد كه جز كانون خانوادگى , يعنى صحنه اجتماع , صحنه بهره بردارى و التذاذ جنسى مرد از زن باشد چه به صورت نگاه كردن به بدن و اندامش , چه به صورت لمس كردن بدنش , چه به صورت استشمام عطر زنانه اش و يا شنيدن صداى پايش كه اگر به اصطلاح به صورت مهيج باشد , اسلام اجازه نمى دهد . ولى اگر بگوئيم علم , اختيار و اراده , ايمان و عبادت و هنر و خلاقيت چطور ؟ مى گويد بسيار خوب , مثل مرد . چيزهايى را شارع حرام كرده كه به زن مربوط است , آنچه را كه حرام نكرده , بر هيچكدام حرام نكرده است . اسلام براى زن , شخصيت مى خواهد , نه ابتذال .
بنابراين تاريخ از نظر اينكه در ساختن آن , تنها مرد دخالت داشته باشد يا مرد و زن با يكديگر دخالت داشته باشند , سه گونه مى تواند باشد . يك تاريخ , تاريخ مذكر است , يعنى تاريخى كه به دست جنس مذكر بطور مستقيم ساخته شده است و جنس مؤنث هيچ نقشى در آن ندارد . يك تاريخ , تاريخ مذكر مؤنث است اما مذكر مؤنث مختلط , بدون آنكه مرد در مدار خودش قرار بگيرد و زن در مدار خودش . يعنى تاريخى كه در آن اين منظومه بهم خورده است , مرد در مدار زن قرار مى گيرد و زن در مدار مرد كه ما اگر طرز لباس پوشيدن امروز بعضى از آقا پسرها و دختر خانمها را ببينيم , مى بينيم كه چطور اينها دارند جاى خودشان را با يكديگر عوض مى كنند . نوع سوم , تاريخ مذكر م…نث است كه هم به دست مرد ساخته شده است و هم به دست زن , ولى مرد در مدار خودش و زن در مدار خودش . ما وقتى به قرآن كريم مراجعه مى كنيم , مى بينيم تاريخ و مذهب و دين آنطور كه قرآن كريم تشريح كرده است يك تاريخ مذكر م…نث است و به تعبير من يك تاريخ م…نث است , يعنى مذكر و م…نث هر دو , اما نه به صورت اختلاط بلكه به اين صورت كه مرد در مقام و مدار خودش و زن در مقام و مدار خودش .
قرآن كريم مثل اينكه عنايت خاص دارد كه همين طور كه صديقين و قديسين تاريخ را بيان مى كند , صديقات و قديسات تاريخ را هم بيان بكند . در داستان آدم و همسر آدم نكته اى است كه من مكرر در سخنرانيهاى چند سال پيش خود گفته ام و باز يادآورى مى كنم . يك فكر بسيار غلط را مسيحيان در تاريخ مذهبى جهان وارد كردند كه واقعا خيانت بود . ( در مسئله زن نداشتن عيسى و ترك ازدواج و مجرد زيستن كشيشها و كاردينالها ) . كم كم اين فكر پيدا شد كه اساسا زن عنصر گناه و فريب است , يعنى شيطان كوچك است .
مرد به خودى خود گناه نمى كند و اين زن است , شيطان كوچك است كه هميشه وسوسه مى كند و مرد را به گناه وا مى دارد . گفتند اساسا قصه آدم و شيطان و حوا , اين طور شروع شد كه شيطان نمى توانست در آدم نفوذ بكند لذا آمد حوا را فريب داد و حوا آدم را فريب داد , و در تمام تاريخ هميشه به اين شكل است كه شيطان بزرگ زن را و زن مرد را وسوسه مى كند . اصلا داستان آدم و حوا و شيطان در ميان مسيحيان به اين شكل درآمد , ولى قرآن درست خلاف اين را مى گويد و تصريح مى كند , و اين عجيب است .
قرآن , وقتى داستان آدم و شيطان را ذكر مى كند , براى آدم اصالت و براى حوا تبعيت قائل مى شود . اول كسى كه مى فرمايد ما گفتيم , مى گويد ما به اين دو نفر گفتيم كه ساكن بهشت شويد ( نه فقط به آدم ) . لا تقربا هذه الشجره ( 1 ) به اين درخت نزديك نشويد ( حالا آن درخت هر چه هست ) بعد مى فرمايد : فوسوس لهما الشيطان ( 1 ) شيطان اين دو را وسوسه كرد . نمى گويد كه يكى را وسوسه كرد و او ديگرى را وسوسه كرد . فدلاهما بغرور ( 2 ) باز[ ( هما] ( ضمير تثنيه است و قاسمهما انى لكما لمن الناصحين ( 3 ) آنجا كه خواست فريب بدهد , جلوى هر دوى آنها قسم دروغ خورد . آدم همان مقدار لغزش كرد كه حوا و حوا همان مقدار لغزش كرد كه آدم . اسلام اين فكر را , اين دروغى را كه به تاريخ مذهبها بسته بودند , زدود و بيان داشت كه جريان عصيان انسان , چنين نيست كه شيطان زن را وسوسه مى كند و زن مرد را و بنابراين زن يعنى عنصر گناه . و شايد براى همين است كه قرآن گويى عنايت دارد كه در كنار قديسين از قديسات بزرگ ياد كند كه تمامشان در مواردى بر آن قديسين علو و برترى داشته اند .
در داستان ابراهيم , از ساره با چه تجليلى ياد مى كند ! در اين حد كه همان طور كه ابراهيم با ملكوت ارتباط داشت و چشم ملكوتى داشت , فرشتگان را مى ديد و صداى ملائكه را مى شنيد ساره نيز صداى آنها را مى شنيد .
وقتى به ابراهيم گفتند خداوند مى خواهد به شما ( ابراهيم پير مرد و ساره پير زن ) فرزندى بدهد , صداى ساره بلند شد , گفت : االدوانا عجوز وهذا بعلى شيخا ( 4 ) من پير زن با اين شوهر پير مرد ؟ ! ما سر پيرى مى خواهيم بچه دار بشويم ؟ ! ملائكه در حالى كه مخاطبشان ساره است نه ابراهيم , گفتند : اتعجبين من امر الله ( 1 ) ساره ! آيا از بركت الهى و خداوندى به خانواده شما تعجب مى كنيد ؟ همچنين قرآن وقتى اسم مادر موسى را مى برد مى فرمايد : و اوحينا الى ام موسى ان ارضعيه ( 2 ) ما وحى فرستاديم به مادر موسى كه خودت فرزندت را شير بده فاذا خفت عليه فالقيمه فى اليم و لا تخافى و لا تحزنى انا رادوه اليك و جاعلوه من المرسلين ( 3 ) .
قرآن به داستان مريم كه مى رسد , بيداد مى كند . پيغمبران در مقابل اين زن مىآيند زانو مى زنند . زكريا وقتى مىآيد مريم را مى بيند در حالتى مى بيند كه مريم با نعمتهايى به سر مى برد كه در تمام آن سرزمين وجود ندارد . تعجب مى كند . قرآن مى گويد در حالى كه مريم در محراب عبادت بود , فرشتگان الهى با اين زن سخن مى گفتند : اذ قالت الملائكه يا مريم ان الله يبشرك بكلمه منه اسمه المسيح عيسى بن مريم وجيها فى الدنيا و الاخره و من المقربين ( 4 ) ملائكه مستقيما با خودش صحبت مى كردند . مريم مبعوث نبوده و اين را قرآن درست نمى داند كه يك زن را بفرستد توى زن و مرد . مريم , برخلاف شانس مبعو ث نبود ولى از بسيارى از مبعوثها عاليمقامتر بود . بدون شك و شبهه , مريم غير مبعوث از خود زكريا كه مبعوث بوده عاليمقامتر و والامقامتر بود .
قرآن راجع به حضرت صديقه طاهره مى فرمايد :
انا اعطيناك الكوثر ( 1 ) ديگر كلمه اى بالاتر از كوثر نيست . در دنيائى كه زن را شر مطلق , و عنصر فريب و گناه مى دانستند , قرآن مى گويد نه تنها خير است بلكه كوثر است , يعنى خير وسيع , يك دنيا خير . مىآئيم در متن تاريخ اسلام . از همان روز اول دو نفر مسلمان مى شوند : على و خديجه كه ايندو نقش م…ثرى در ساختن تاريخ اسلام دارند . اگر فداكاريهاى اين زن كه از پيغمبر 15 سال بزرگتر بود نبود , از نظر علل ظاهرى مگر پيغمبر مى توانست كارى از پيش ببرد ؟ تاريخ ابن اسحاق يك قرن و نيم بعد از هجرت راجع به مقام خديجه و نقش او در پشتيبانى از پيغمبر اكرم و مخصوصا در تسلى بخشى به پيغمبر اكرم , مى نويسد بعد از مرگ خديجه كه ابوطالب هم در آن سال از دنيا رفت , واقعا عرصه بر پيغمبر اكرم تنگ شد به طورى كه نتوانست . .
( 2 ) بماند . تا آخر عمر پيغمبر هر گاه اسم خديجه را مى بردند , اشك مقدسشان جارى مى شد . عايشه مى گفت يك پيرزن كه ديگر اين قدر ارزش نداشت , چه خبر است ؟ مى فرمود تو خيال مى كنى من به خاطر شكل خديجه مى گريم ؟ خديجه كجا شما و ديگران كجا ؟ اگر به تاريخ اسلام نگاه بكنيد مى بينيد كه تاريخ اسلام يك تاريخ مذكر م…نث است ولى مرد در مدار خودش و زن در مدار خودش . پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم ياران مذكرى دارد و ياران م…نثى , هم راوى زن دارد و هم راوى مرد كه در كتبى كه در هزار سال پيش نوشته شده است , شايد اسم همه آنها هست و ما روايات زيادى داريم كه راوى آنها زن بوده است .
كتابى است كه به نام بلاغات النساء يعنى خطبه ها و خطابه هاى بليغى كه توسط زنها ايراد شده است . اين كتاب از . . . بغدادى است كه در حدود سال 250 هجرى يعنى در زمان امام عسكرى عليه السلام مى زيسته است ( چنانكه مى دانيد حضرت امام عسكرى عليه السلام در سنه 260 وفات كردند ) . از جمله خطبه هايى كه بغدادى در كتابش ذكر كرده است , خطبه حضرت زينب در مسجد يزيد و خطبه ايشان در مجلس ابن زياد و خطبه حضرت زهرا عليه السلام در اوائل خلافت ابوبكر است .
در اين ضريح جديدى كه اخيرا براى حضرت معصومه ساخته اند , روايتى را انتخاب كرده اند كه راويها همه زن هستند تا مى رسد به پيغمبر اكرم . در ضمن , اسم همه آنها فاطمه است ( حدود چهل فاطمه ) . روايت كرده فاطمه دختر . . . از فاطمه دختر . . . تا مى رسد به فاطمه دختر موسى بن جعفر .
بعد ادامه پيدا مى كند تا فاطمه دختر حسين بن على بن ابيطالب و در آخر مى رسد به فاطمه دختر پيغمبر . يعنى شركت اينها اينقدر رايج بوده , ولى هيچوقت اختلاط نبوده . بسيارى از راويان بودند كه مىآمدند روايت حديث مى كردند . زنها مىآمدند استماع مى كردند . اما زنها در كنارى مى نشستند و مردها در كنارى . مردها در اطاقى بودند و زنها در اطاقى . ديگر نمىآمدند صندلى بگذارند كه يك مرد بنشيند و يك زن , زن مينى ژوب بپوشد و تا بالاى رانش پيدا باشد كه بله , خانم مى خواهند تحصيل علم بكنند . اين , معلوم است كه ظاهرش يك چيز است و باطنش چيز ديگر . اسلام مى گويد علم , اما نه شهوترانى , نه مسخره بازى , نه حقه بازى , مى گويد شخصيت .
حضرت زهرا سلام الله عليها و على عليه السلام بعد از ازدواجشان مى خواستند كارهاى خانه را بين يكديگر تقسيم كنند , ولى دوست داشتند كه پيغمبر در اين كار دخالت بكند چون لذت مى بردند . به ايشان گفتند : يا رسول الله ! دلمان مى خواهد ب گوئيد كه در اين خانه چه كارهايى را على بكند و چه كارهايى را فاطمه ؟ پيغمبر كارهاى بيرون را به على واگذار كرد و كارهاى درون خانه را به فاطمه . فاطمه مى گويد نمى دانيد چقدر خوشحال شدم كه پدرم كار بيرون را از دوش من برداشت . زن عالم يعنى اين , زنى كه حرص نداشته باشد , اين طور است .
ولى ببينيد شخصيت همين زهراى اينچنين چگونه است ؟ رشد استعدادهايش چگونه است , علمش چگونه است , اراده اش چگونه است , خطابه و بلاغتش چگونه است ؟ زهرا عليه السلام در جوانى از دنيا رفته است و از بس در آن زمان دشمنانشان زياد بودند , از آثار ايشان كم مانده است . ولى خوشبختانه يك خطابه مفصل بسيار طولانى ( در حدود يك ساعت ) از ايشان در سن هجده سالگى ( حداكثر گفته اند بيست و هفت سالگى ) باقى مانده كه اين را تنها شيعه روايت نمى كند , عرض كردم بغدادى در قرن سوم اين خطابه را نقل كرده است . همين يك خطابه كافى است كه نشان بدهد زن مسلمان در عين اينكه حريم خودش را با مرد حفظ مى كند و خودش را به اصطلاح براى ارائه به مردان درست نمى كند , معلوماتش چقدر است ؟ ورود در اجتماع تا چه حد است .
خطبه حضرت زهرا عليه السلام , توحيد دارد در سطح توحيد نهج البلاغه , يعنى در سطحى كه دست فلاسفه به آن نمى رسد . وقتى كه درباره ذات حق و صفات حق صحبت مى كند , گويى در سطح بزرگترين فيلسوفان جهان است . از بوعلى سينا ساخته نيست كه اين طور خطبه بخواند . يكدفعه وارد در فلسفه احكام مى شود , خدا نماز را براى اين واجب كرد , روزه را براى اين واجب كرد , حج را براى اين واجب كرد , امر به معروف و نهى از منكر را براى اين واجب كرد , زكات را براى اين واجب كرد و . . . بعد شروع مى كند به ارزيابى قوم عرب قبل از اسلام و تحولى كه اسلام در اين قوم به وجود آورد كه شما مردم عرب چنين و چنان بوديد . وضع زندگى مادى و معنوى آنها قبل از اسلام را بررسى مى كند و آنچه را كه به وسيله پيغمبر از نظر زندگى مادى و معنوى به آنها ارزانى شده بود گوشزد مى نمايد . بعد در مقام استدلال و محاجه برمىآيد . او در مسجد مدينه در حضور هزاران نفر است , اما نمى رود بالاى منبر كه العياذ بالله خود نمايى بكند . سنت پيغمبر اين بوده كه زنها جدا مى نشستند و مردها جدا , و پرده اى بلند ميان آنها كشيده مى شد .
زهراى اطهر از پشت پرده تمام سخنان خودش را گفت و زن و مرد مجلس را منقلب كرد . اين معناى آن است كه ذكر كرديم , هم شخصيت دارد و هم عفاف , هم پاكى دارد و هم حريم , هيچوقت خودش را جلوى چشمهاى گرسنه مردان قرار نمى دهد , اما يك موجود دست و پا چلفتى هم نيست كه چيزى سرش نشود و از هيچ چيز خبر نداشته باشد .
تاريخ كربلا يك تاريخ و حادثه مذكر م…نث است . حادثه اى است كه مرد و زن هر دو در آن نقش دارند , ولى مرد در مدار خودش و زن در مدار خودش .
معجزه اسلام اينهاست , مى خواهد دنياى امروز بپذيرد , مى خواهد به جهنم نپذيرد , آينده خواهد پذيرفت .
اباعبدالله اهل بيت خودش را حركت مى دهد براى اينكه در اين تاريخ عظيم , رسالتى را انجام دهند , براى اينكه نقش مستقيمى در ساختن اين تاريخ عظيم داشته باشند با قافله سالارى زينب , بدون آنكه از مدار خودشان خارج بشوند .
از عصر عاشورا , زينب تجلى مى كند . از آن به بعد به او واگذار شده بود . رئيس قافله اوست , چون يگانه مرد , زين العابدين سلام الله عليه است كه در اين وقت به شدت مريض است و احتياج به پرستارى دارد تا آنجا كه دشمن طبق دستور كلى پسر زياد كه از جنس ذكور اولاد حسين هيچكس نبايد باقى بماند , چند بار حمله كردند تا امام زين العابدين را بكشند ولى بعد خودشان گفتند انه لما به ( 1 ) اين خودش دارد مى ميرد . و اين هم خودش يك حكمت و مصلحت خدائى بود كه حضرت امام زين العابدين بدين وسيله زنده بماند و نسل مقدس حسين بن على باقى بماند . يكى از كارهاى زينب , پرستارى امام زين العابدين است .
در عصر روز يازدهم , اسراء را آوردند و سوار كردند بر مركبهايى ( شتر يا قاطر يا هر دو ) كه پالانهاى چوبين داشتند و مقيد بودند كه اسراء , پارچه اى روى پالانها نگذارند براى اينكه زجر بكشند . بعد اهل بيت خواهشى كردند كه پذيرفته شد . آن خواهش اين بود : قلن بحق الله الا مامررتم بنا على مصرع الحسين ( 1 ) گفتند شما را به خدا حالا كه ما را از اينجا مى بريد , ما را از قتلگاه حسين عبور بدهيد براى اينكه مى خواهيم براى آخرين بار با عزيزان خودمان خداحافظى كرده باشيم . در ميان اسراء تنها امام زين العابدين بودند كه به علت بيمارى پاهاى مباركشان را زير شكم مركب بسته بودند , ديگران روى مركب آزاد بودند . وقتى كه به قتلگاه رسيدند , همه بى اختيار خودشان را از روى مركبها به روى زمين انداختند . زينب سلام الله عليها خودش را مى رساند به بدن مقدس اباعبدالله , آن را به يك وضعى مى بيند كه تا آن وقت نديده بود , بدنى مى بيند بى سر و بى لباس . با اين بدن معاشقه مى كند و سخن مى گويد بابى المهموم حتى قضى , بابى العطشان حتى مضى ( 2 ) آنچنان دلسوز ناله كرد كه فابكت و الله كل عدو و صديق ( 3 ) يعنى كارى كرد كه اشك دشمن جارى شد , دوست و دشمن به گريه در آمدند .
مجلس عزاى حسين را براى اولين بار زينب ساخت . ولى در عين حال از وظايف خودش غافل نيست . پرستارى زين العابدين به عهده اوست , نگاه كرد به زين العابدين ديد حضرت كه چشمش افتاده به اين وضع آنچنان ناراحت است كانه مى خواهد قالب تهى كند , فورا بدن اباعبدالله را گذاشت آمد سراغ زين العابدين , يابن اخى ! پسر برادر ! چرا ترا در حالى مى بينم كه مى خواهد روح تو از بدنت پرواز بكند ؟ عمه جان ! چطور مى توانم بدنهاى عزيزان خودمان را ببينيم و ناراحت نباشم . زينب در همين شرايط شروع مى كند به تسليت خاطر دادن به زين العابدين .
ام ايمن زن بسيار مجلله اى است كه ظاهرا كنيز خديجه بوده و بعدا آزاد شده و سپس در خانه پيغمبر و مورد احترام پيغمبر بوده است . كسى است كه از پيغمبر حديث روايت مى كند . اين پيرزن سالها در خانه پيغمبر بود .
روايتى از پيغمبر را براى زينب نقل كرده بود ولى چون روايت خانوادگى بود يعنى مربوط به سرنوشت اين خانواده در آينده بود , زينب يكروز در اواخر عمر على عليه السلام براى اينكه مطمئن بشود كه آنچه ام ايمن گفته صددرصد درست است , آمد خدمت پدرش , يا ابا ! من حديثى اينچنين از ام ايمن شنيده ام , مى خواهم يكبار هم از شما بشنوم تا ببينم آيا همين طور است ؟ همه را عرض كرد , پدرش تاييد كرد و فرمود درست گفته ام ايمن , همين طور است .
زينب در آن شرايط اين حديث را براى امام زين العابدين روايت مى كند .
در اين حديث آمده است اين قضيه فلسفه اى دارد مبادا در اين شرايط خيال بكنيد كه حسين كشته شد و از بين رفت . پسر برادر ! از جد ما چنين روايت شده است كه حسين عليه السلام همين جا كه اكنون جسد او را مى بينى , بدون اينكه كفنى داشته باشد , دفن مى شود و همين جا , قبر حسين , مطاف خواهد شد .
بر سر تربت ما چون گذرى همت خواه { كه زيارتگه رندان جهان خواهد بود آينده را كه اينجا كعبه اهل خلوص خواهد بود , زينب براى امام زين العابدين روايت مى كند . بعد از ظهر مثل امروزى را كه يازدهم بود عمر سعد با لشكريان خودش ماند براى دفن كردن اجساد كثيف افراد خود . ولى بدنهاى اصحاب اباعبدالله , همانطور ماندند . بعد اسراء را حركت دادند ( مثل امشب كه شب دوازدهم است ) , يكسره از كربلا تا نجف كه تقريبا دوازده فرسخ است . ترتيب كار را اينچنين داده بودند كه روز دوازدهم , اسراء را به اصطلاح با طبل و شيپور و با دبدبه به علامت فتح وارد كنند و به خيال خودشان آخرين ضربت را به خاندان پيغمبر بزنند .
اينها را حركت دادند و بردند در حالى كه زينب شايد از روز تاسوعا اصلا خواب به چشمش نرفته . سرهاى مقدس را قبلا برده بودند . نمى دانم چه ساعتى از روز بوده ( تقريبا دو سه ساعت از طلوع آفتاب گذشته ) در حالى كه اسراء را وارد كوفه مى كر دند , دستور دادند سرهاى مقدس را ببرند به استقبال آنها كه با يكديگر بيايند . وضع عجيبى است غير قابل توصيف . دم دروازه كوفه ( دختر على , دختر فاطمه , اينجا تجلى مى كند ) اين زن با شخصيت كه در عين حال زن باقى ماند و گرانبها , خطابه اى مى خواند . راويان چنين نقل كرده اند كه در يك موقع خاصى , زينب موقعيت را تشخيص داد و قداومات دختر على يك اشاره كرد . عبارت تاريخ اين است : و قد اومات الى الناس ان اسكتوا فارتدت الانفاس , و سكنت الاجراس ( 1 ) يعنى در آن هياهو و غلغله كه اگر دهل مى زند صدايش به جايى نمى رسيد , گويى نفسها در سينه حبس شد و صداى زنگها و هياهوها خاموش گشت , مركبها هم ايستادند ( آدمها كه مى ايستادند قهرا مركبها هم مى ايستادند ) . خطبه اى خواند . راوى گفت : و لم ار والله خفره قط انطق منها ( 2 ) اين[ ( خفره] ( خيلى ارزش دارد[ ( خفره] ( يعنى زن باحيا . اين زن , نيامد مثل يك زن بى حيا حرف بزند .
زينب آن خطابه را در نهايت عظمت القاء كرد . در عين حال دشمن مى گويد :
ولم ار والله خفره قط انطق منها يعنى آن حياى زنانگى از او پيدا بود .
شجاعت على با حياى زنانگى در هم آميخته بود .
در كوفه كه بيست سال پيش على عليه السلام خليفه بود و در حدود پنج سال خلافت خود خطابه هاى زيادى خوانده بود , هنوز در ميان مردم خطبه خواندن على عليه السلام ضرب المثل بود . راوى گفت گويى سخن على از دهان زينب مى ريزد , گويى كه على زنده شده و سخن او از دهان زينب مى ريزد . وقتى حرفهاى زينب كه مفصل هم نيست ( ده دوازده سطر بيشتر نيست ) تمام شد , مى گويد مردم را ديدم كه همه , انگشتانشان را به دهان گرفته و مى گزيدند . اين است نقش زن به شكلى كه اسلام مى خواهد . شخصيت در عين حيا , عفاف , عفت , پاكى و حريم . تاريخ كربلا به اين دليل مذكر م…نث است كه در ساختن آن هم جنس مذكر عامل م…ثرى است ولى در مدار خودش , و هم جنس م…نث در مدار خودش . اين تاريخ به دست اين دو جنس ساخته شد .
ولا حول ولا قوه الا بالله
________________________________________
1- سوره اعراف آيه 19 .
2- سوره اعراف آيه 21 .
3- سوره اعراف آيه 20 .
4- سوره هود آيه 72 .
1- سوره هود آيه 73 .
2و3- سوره قصص آيه 7 .
4- سوره آل عمران آيه 45 .
1- سوره كوثر آيه 1 .
2- افتادگى , از متن پياده شده از نوار است .
1- بحار الانوارج 45 ص 61 , اعلام الورى ص 246 , ارشاد شيخ مفيد ص 242 .
1- بحار الانوارج 45 ص 58 , اللهوف ص 55 , و نظير اين عبارت در مقتل الحسين مقرم ص 396 و مقتل الحسين خوارزمى ج 2 ص 39 آمده است كه تماما از حميدبن مسلم روايت مى كنند .
3 و 2- بحار الانوارج 45 ص 59 , اللهوف ص 56 , مقتل الحسين مقرم ص 396 .
2 و 1- بحار الانوارج 45 ص 108 , مقتل الحسين مقرم ص 402 , مقتل الحسين خوارزمى ج 2 ص 40 , اللهوف ص 62 .
جلسه هفتم : شرايط مبلغ و تاثير تبليغى اهل بيت امام حسين ع در مدت اسارتشان
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين والصلوه والسلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه , سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله و عليه و آله و سلم و على آله الطيبين الطاهرين المعصومين .
الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا . ( 1 ) بحثى كه باقى ماند دو چيز بود , يكى شرايط پيام رسان كه در بحث كلى اى كه راجع به تبليغ مى كرديم , آن را يكى از شرايط چهارگانه موفقيت يك پيام شمرديم . گفتيم كه يك پيام براى اينكه موفق باشد چند شرط لازم دارد , اولين شرط , قدرت محتوى و به تعبير قرآن حقانيت آن پيام است . دوم , بكار بستن متد و روش و اسلوب صحيح پيام رسانى است . سوم استفاده كردن از وسائل و امكانات طبيعى و صنعتى هر دو ولى به صورت مشروع و با پرهيز از افراط و تفريط . افراط به معنى استفاده كردن از وسايل نامشروع كه قهرا نتيجه معكوس مى دهد , و تفريط به معنى جمود ورزيدن[ در استفاده از وسائل مشروع ] كه آنهم باعث ضعف نيروى تبليغى مى شود . چهارم كه باقى ماند , لياقت و شخصيت شخص پيام رسان است . همچنين در مسئله عنصر تبليغ در نهضت حسينى كه توام بود با بحث تبليغ , قسمتهايى از تاثير تبليغى اهل بيت عليه السلام در مدت اسارتشان از كربلا تا كوفه و از كوفه تا شام و در كوفه و شام و بعد در دوره به اصطلاح آزاديشان كه شكل اسير نداشتند و از شام به مدينه فرستاده شدند باقى ماند و لازم بود در اين باب بحث كنيم . اين دو قسمت باقيمانده قهرا به يكديگر مربوطند .
مسئله شرائط مبلغ و پيام رسان از آن مسائلى است كه درست نمى دانم به چه علتى در جامعه ما خيلى كوچك گرفته شده است . ارزش بعضى از مسائل در جامعه محفوظ است , ولى ارزش واقعى بعضى ديگر به علل خاصى از بين مى رود . مثالى برايتان عرض مى كنم : يكى از شئون دينى اجتماعى ما مقام افتاء و مرجعيت تقليد است كه يك مقام عالى روحانى است . خوشبختانه جامعه ما اين مقام را در حد خودش مى شناسد . هر كس كه فى الجمله به امور مذهبى وارد باشد , وقتى مى شنود مرجع تقليد , فورا در ذهنش مردى كه اقلا چهل پنجاه سال به اصطلاح استخوان خرد كرده , زحمت كشيده , سرش در قرآن و تفسير و حديث و فقه بوده , سالها پيش استادان عاليقدر درس خوانده , سالها تدريس كرده , كتابها نوشته و تاليف كرده مجسم مى شود . و اين درست است و بايد هم چنين باشد و خدا نكند كه اين مقام در ذهنها سقوط بكند , آنچنان كه مقام تبليغ و مبلغ سقوط كرده است .
در دوران گذشته اسلام , مطلب , اين طور نبوده است . شما اگر به كتب رجال مراجعه بكنيد مى بينيد عده زيادى از علماء به نام واعظ يا خطيب معروفند : خطيب رازى , خطيب تبريزى , خطيب بغدادى , خطيب دمشقى , اينان كسانى هستند كه كلمه خطيب جزء نامشان نيست . اينها چگونه اشخاصى بودند ؟ آيا در حد يك روضه خوانى بودند كه ما اكنون در جامعه خودمان مى شناسيم ؟ هر كدام از كسانى كه بنام خطيب معروف هستند , دريائى از علم بوده اند . مثلا خطيب رازى همين فخرالدين رازى معروف است ( امام فخر ) كه يكى از كتابهايش[ ( تفسير كبير] ( است كه در سى جزء منتشر شده است و كتاب بسيار بزرگى است ( مثل اينكه اخيرا در بيست جزء منتشر كرده اند ) , و يكى از تفاسيرى است كه مزاياى بسيار زيادى دارد . اين مرد در طب , نجوم , فلسفه , منطق , حديث , فقه و وعظ و خطابه وارد بوده و كسى است كه اشارات بوعلى سينا را شرح كرده و ايرادها بر بوعلى سينا گرفته است و تنها خواجه نصيرالدين طوسى بود كه توانست ايرادهاى او را از بوعلى سينا رفع و برطرف كند . اين شخص , يك واعظ و خطيب زبردست در تاريخ اسلام است .
آنكه به خطيب بغدادى معروف است , صاحب كتاب[ ( تاريخ بغداد] ( است كه يكى از مدارك معتبر تاريخى اسلامى است . آنكه به او خطيب تبريزى مى گويند همين كسى است كه در متن كتاب[ ( مطول] (كه يكى از متون اصلى ادبيات عربى در علم معانى و بيان و بديع است , از اوست . و همچنين اشخاص ديگر . مثلا مرحوم مجلسى رضوان الله عليه , از علماى بزرگ شيعه است كه در عين حال يك واعظ و خطيب بوده است .
در گذشته در ميان علماى اسلام مقام خطيب و مبلغ و واعظ , مقام كسى كه اسلام را معرفى مى كرد , همپايه مقام مرجعيت تقليد بود , يعنى همين طور كه امروز اگر كسى ادعا كند كه من رساله نوشته ام و مرجع تقليدم , محال است كه شما قبول بكنيد , و مى پرسيد خوب آقا كجا و پيش كدام مجتهد درس خوانده ؟ و اين آقا سنش هنوز مثلا چهل سال بيشتر نيست , در گذشته در مورد يك مبلغ نيز اينچنين دقيق بودند . در سن چهل سالگى ادعا مى كند كه من مرجع تقليد هستم , ديگر نمى داند كه نه آقا , درس خواندن خيلى لازم است , چهل , پنجاه سال درس خواندن لازم است تا كسى به اين پايه برسد كه بتوان او را مجتهد , فقيه , مفتى و شايسته براى استنباط و استخراج احكام فقهى و شرعى دانست . مثلا اگر مى گويند مرحوم آيت الله بروجردى , شما اجمالا و بطور سربسته مى دانيد كه اين مرد چندين سال زحمت كشيده است , تا نزديك سى سالگى در اصفهان بوده , در اين شهر اساتيد بزرگى ديده , فقه و اصول و فلسفه و منطق را تحصيل كرده است . در حالى كه در اصفهان يك استاد محقق و مجتهد بوده و به مقام اجتهاد رسيده است , به نجف مى رود و در حوزه درس مرحوم آيت الله آخوند خراسانى شركت مى كند و سالها يكى از بهترين شاگردان ايشان بوده است .
مرحوم آقا سيد محمد باقر قزوينى يكى از علماى قم بود , پير مرد بود و تقريبا سالهاى اولى كه ما در قم بوديم , يعنى سى سال پيش فوت كرد .
ايشان نقل مى كرد كه ما در درس مرحوم آخوند خراسانى بوديم ( آخوند خراسانى از آن مدرسهايى است كه در جهان اسلام كم نظير بوده , يعنى اولا در اصول , ملاى فوق العاده و از اساتيد اين علم است و ثانيا در فن استادى بى نظير بوده , در بيان و تحقيق و تقرير , عجيب بوده , در حوزه درسش هزار و دويست نفر شركت مى كرده اند كه شايد پانصد تاى آنها مجتهد بوده اند . مى گويند صداى رسايى داشت به طورى كه صدايش بدون بلند گو فضاى مسجد را پر مى كرد . يك شاگرد اگر مى خواست اعتراض بكند , حرف بزند , بلند مى شد تا بتواند حرفش را به استاد برساند ) يك وقت همين مرحوم آيت الله بروجردى كه در آن وقت جوان بود , بلند شد , اعتراض به حرف استاد داشت , حرف خودش را تقرير كرد ( ايشان هم بسيار خوش تقرير بوده اند , ما در پير مردى ايشان اين را ديديم . البته دهانشان كمى لرزش داشت ولى مى گفتند در جوانيشان عجيب بوده اند ) مرحوم آخوند گفت يكبار ديگر بگو , بار ديگر گفت , آخوند فهميد راست مى گويد , ايرادش وارد است , گفت الحمدالله نمردم و از شاگرد خودم استفاده كردم . تازه اين مرد بعد از چند سال نجف ماندن بر مى گردد به ايران . مگر در اين موقع به مقام مرجعيت تقليد مى رسد ؟ نه , تازه سى سال ديگر يكسره كار مى كند .
من در سال بيست و دو اين توفيق را پيدا كردم كه رفتم بروجرد در خدمتشان ( ايشان در زمستان بيست و سه آمدند به قم و در سال بيست و دو هنوز در بروجرد بودند ) , ماه شعبان بود , پانزدهم شعبان كه شد طبق سنت , آن درسى را كه مى گفتند ( خارج مكاسب بود ) تعطيل كردند , گفتند اين پانزده روز را مى خواهم يك بحث كوچكى بكنيم و يادم هست بحث مسيحيت را پيش كشيدند و گفتند من اين مسئله را در حدود چهل و چند سال پيش كه در اصفهان بودم يكبار مطالعه كرده ام , تحقيق كرده و نوشته ام ( و نوشته ام را دارم ) , و بعد از آن ديگر به اين مسئله مراجعه نكرده ام . حالا مى خواهم بعد از چهل و چند سال بار ديگر روى اين مسئله مطالعه بكنم . بعد خودشان گفتند مى خواهم به نوشته هاى خودم مراجعه نكنم بلكه از نو مطالعه بكنم و سپس مراجعه كنم , ببينم آيا با آن وقت فرق كرده يا نه ؟ بعد از ده پانزده روز كه بحث كردند , رفتند آن جزوه خودشان را آوردند . وقتى خواندند ديدند تمام آنچه كه حالا به ذهنشان رسيده است , در چهل و چند سال پيش نيز رسيده , با اين تفاوت كه ذهن حالا پخته تر و ورزيده تر شده و آن وقت اصوليتر و قاعده اى تر بوده , حالا به متن اسلام واردتر است . گفتند از نظر تحقيق فرق نكرده , فقط ذهن ما فقاهتى تر شده است . حالا ببينيد اين , مقام يك مرجع تقليد است و بايد هم چنين باشد . و من از اين مى ترسم كه جامعه ما اين را فراموش بكند , مردم , افرادى را كه صلاحيت ندارند , بپذيرند ولى اين مقام محفوظ است و بايد هم محفوظ باشد .
اگر بگويم مقام تبليغ اسلام , رساندن پيام اسلام به عموم مردم , معرفى و شناساندن اسلام به صورت يك مكتب , از مرجعيت تقليد كمتر نيست , تعجب نكنيد . مقامى است در همان حد . البته براى مرجعيت تقليد يك چيزهايى لازم است كه براى يك مبلغ لازم نيست , ولى جامعه ما به اين مسئله كه مى رسد , همه چيز را فراموش مى كند . شما ببينيد در جامعه ما سرمايه مبلغ شدن چيست و مبلغ شدن از كجا شروع مى شود ؟ اگر كسى آواز خوبى داشته باشد و بتواند چهار تا شعر بخواند , كم كم به صورت يك مداح در مىآيد , مى ايستد پاى منبرها و شروع مى كند به مداحى و مرثيه خواندن . بعد شما مى بينيد كه يك شالكى هم به سر خودش بست و آمد روى پله اول منبر نشست . مدتى به اين ترتيب سخن مى گويد , بعد , از كتاب جودى , جوهرى , جامع التفصيل , حكايتى , قصه اى نقل مى كند و يا به اصطلاح از صدرالواعظين نقل مى كند كه وقتى از او مى پرسى از كجا نقل مى كنى ؟ مى گويد از صدرالواعظين يا لسان الواعظين . هر كس خيال مى كند كتابى است به نام صدرالواعظين , وقتى كه دقت مى كنيم مى فهميم كه مى خواهد بگويد از سينه ديگران , از زبان ديگران شنيده ام . چند تا از اين ياد بگير , چند تا از ديگرى , دروغ , راست , اصلا خبر ندارد قضيه چه هست . كم كم چهار تا پا منبرى جور مى كند و از پله پائين مىآيد پله بالاتر , كم كم مىآيد بالاتر , و عوام مردم را جمع مى كند . و اكثر بانيان مجالس فقط روى يك مسئله تكيه مى كنند و آن جمعيت كشيدن است كه چه كسى بهتر مى تواند جمعيت جمع بكند . بابا آخر اين جمعيت كشيدن براى حرف حسابى گفتن است . بعد كه جمعيت جمع شد , چه حرفى مى گويد ! اين خيانت است به اسلام . خيانت است نسبت به اسلام كه از يك آواز گرم مطلب شروع بشود . و اين قاعده اى است كه عموميت دارد و در بسيارى از جاها كه ما بوده ايم , معيار و ملاك همين بوده است و از امثال چنين چيزى مطلب شروع مى شده است و واى به حال ما در اين عصر , در عصر علم , در عصر شك و ترديد , در عصر شبهه , در عصرى كه براى اسلام اينهمه مخالف خوانيها هست و روزى نيست كه در روزنامه ها يا مجلات آدم يك چيزى بر عليه اسلام نبيند يا در مقالات راديوئى يك گوشه اى نشنود .
چرا روزنامه ها درباره كلمه مهرجو درست كرده اند ؟ ! در چنين عصرى تو بايد بلد باشى حرف خودت را خوب بزنى , استدلال بكنى . اگر در اعصار گذشته , مبلغ شرايط سخت و سنگينى داشت , در زمان ما آن شرايط , ده برابر و صد برابر شده است .
اولين شرط براى يك نفر مبلغ , شناسايى خود مكتب است , شناسايى ماهيت پيام است . يعنى كسى كه مى خواهد پيامى را به جامعه برساند بايد خودش با ماهيت آن پيام آشنا باشد . بايد فهميده باشد كه هدف اين مكتب چيست , اصول و پايه هاى اين مكتب چيست , راه اين مكتب چيست و به كجا مى رسد , اخلاق و اقتصاد و سياست اين مكتب چيست , معارف اين مكتب چيست , توحيد و معاد اين مكتب چيست , احكام و مقررات اين مكتب چيست . آخر مگر كسى مى تواند 1 اشاره به زمان طاغوت است .
پيامى را به مردم برساند بدون آنكه خودش آن پيام را شناخته و درك كرده باشد ؟ اين مثل اين است كه بگوئيم يك نفر مرجع تقليد باشد اما فقه نخوانده باشد . چطور مى شود كسى مرجع تقليد باشد و بخواهد بر اساس فقه فتوى بدهد و فقه نخوانده باشد . و يا مثل اين است كه يك نفر مى خواهد طبيب باشد اما پزشكى نخوانده باشد . از اينجا معلوم مى شود كه براى يك نفر مبلغ تا چه اندازه وسعت اطلاعات علمى و شناخت اسلام آنهم به صورت يك مكتب لازم است .
اسلام خودش يك مكتب است , يك اندام است , يك مجموعه هماهنگ است . يعنى تك تك شناختى هم فايده ندارد . بايد همه را در آن اندام و تركيبى كه وجود دارد , بشناسيم . ارزيابى ما درباره مسائل اسلامى بايد درست باشد . براى يك اندام , يك عضو به تنهايى ارزش ندارد . در اندام انسان , دست , پا , بينى , چشم , گوش , اعضاى درونى مثل معده , روده , قلب و مغز هر كدام , يك عضو هستند . ولى آيا ارزش اين اعضا در اين اندام با اينكه همه لازم و واجب هستند يكجور است ؟ آيا اگر لازم شد ما يك عضو را فداى ديگرى بكنيم , كدام عضو را فداى عضو ديگر مى كن يم ؟ آيا اگر لازم شد , قلب را فداى دست مى كنيم يا دست را فداى قلب ؟ معلوم است كه دست را فداى قلب مى كنيم . چون آدم بدون دست مى تواند زنده بماند ولى بدون قلب نمى تواند , بدون كبد يا بدون مغز و اعصاب نمى تواند زنده بماند . اسلام هم اينگونه است كه اين خودش بحثى است بنام اهم و مهم .
دومين شرط براى كسى كه حامل يك پيام است , اولا مهارت در بكار بردن وسائل تبليغ و ثانيا شناسائى آنهاست . يعنى بايد بداند چه ابزارى را مورد استفاده قرار بدهد و چه ابزارى را مورد استفاده قرار ندهد و بلكه خودش از نظر ابزارهاى طبيعى , چه ابزارى را داشته باشد و چه ابزارى را نداشته باشد .
در حدود دوازده سال پيش , سخنرانيهايى كردم تحت عنوان[ ( منبر و خطابه] ( كه در كتابى به نام گفتار عاشورا چاپ شده است . يك سلسله بحثها را من در آنجا ذكر كرده ام . در مورد خطبه , علماء اساسا كتاب نوشته اند . اصلا خطابه خودش يك فن است , ظاهرا اول كسى كه در اين فن كتاب نوشته ارسطو است , و مسلمين كه آثار ارسطو را ترجمه كردند , خطابه را جزء منطق قرار دادند . بعدها درباره خطابه خيلى حرفها گفتند , بوعلى سينا كتابى حدود پانصد صفحه درباره خطابه دارد كه در آن درباره شرايط خطيب مى گويد : بدون شك خطيب بايد يك سلسله شرايط طبيعى هم داشته باشد مثل سخنورى و قدرت بيان . اين خودش نعمتى از نعمتهاى بزرگ الهى است و براى تبليغ , داشتن اين هنر طبيعى لازم است . الرحمن علم القرآن خلق الانسان علمه البيان ( 1 ) .
داستان بعثت موسى بن عمران به رسالت را شنيده ايد . بعد از ده سال كه دوباره مى خواهد به مصر برگردد , با همسرش حركت مى كند . شبى تاريك و بارانى است . زن حامله اش درد زايمان مى گيرد . هوا هم سرد است و بايد زنش را گرم كند ولى وسيله گرم كردن هم ندارد . ناگهان در نقطه اى از آن بيابان نورى را مى بيند ( در وادى طور , وادى سينا ) . فكر مى كند آتش است . مى رود آنجا , معلوم مى شود كه آتش نيست , جريان , جريان ديگرى است . در همانجا موسى بن عمران مبعوث مى شود , ندا مى رسد كه از اين به بعد رسول ما هستى يعنى مبلغ خدا هستى , پيام ما را بايد به فرعون و فرعونيان برسانى . موسى مى فهمد كه يك مبلغ , شرايطى دارد . پيغمبرى خودش را كافى نمى داند , تقاضاهايى دارد : رب اشرح لى صدرى ( 1 ) خدايا به من حوصله فراوان بده , شرح صدر بده آنچنانكه عصبانى نشوم , ناراحت نشوم , به تنگ نيايم , دريا دلم كن كه كار تبليغ دريادلى مى خواهد , و يسرلى امرى ( 2 ) اين ماموريت سنگين را بر من آسان گردان ( ببينيد كار تبل يغ را ما چقدر كوچك مى شماريم و موسى بن عمران چقدر بزرگ مى شمارد ) . م…يد اين مطلب مطلبى است راجع به پيغمبر اكرم . قرآن كريم به پيغمبر اكرم راجع به ماموريتش يعنى تبليغ اسلام و هدايت مردم مى فرمايد : انا سنلقى عليك قولا ثقيلا ( 3 ) عنقريب يك بار سنگين به دوش تو خواهيم گذاشت . بارى است كه به دوش پيغمبر سنگينى مى كند ! به دوش پيغمبران سنگينى مى كند ! چه مى گوئيم ما ؟ ! موسى عليه السلام در ادامه تقاضاهاى خود گفت : و احلل عقده من لسانى ( 4 ) خدايا گره را از زبان من باز كن , به من بيانى رسا و گوارا بده , سخنورى و ناطقه بده . يفقهوا قولى ( 5 ) به من قدرت تفهيم بده كه آن حقيقتى را كه به من وحى مى كنى , به مردم القاء كنم و مردم بفهمند , درك كنند . رابطه اى بين من و مردم برقرار كن كه مردم مطلب را عينا آنطورى كه تو مى خواهى از من بگيرند نه اينكه من چيزى بگويم و آنها پيش خود چيز ديگرى خيال بكنند ( نه اينكه من نتوانم آنچه را كه دارم بيان كنم ) . قدرت و قوه بيان يك امر طبيعى است ( البته مقدارى از آن اكتسابى است ) , ولى امور طبيعى بايد با تمرين و اكتساب تقويت بشوند . مثل كارهاى ورزشى كه شخص بايد يك استعدادى داشته باشد و اين استعداد در اثر تمرينهاى ورزشى تكميل مى شود .
در عين حال خوشبختانه بايد گفت كه در جهان شيعه در اثر بركت امام حسين عليه السلام خطباى بسيار قوى و نيرومند و عاليقدر , چه از نظر بيان و چه از نظر غير بيان ظهور كرده اند و الحمد لله الان هم چنين افرادى هستند كه انصافا از نظر نطق و سخنورى آيتى هستند . من در نظر ندارم اسم كسى را ببرم , ولى چنين اشخاصى وجود دارند و جاى تشكر است و افراد زحمت كشيده اى هستند و انصاف اين است كه در كار خودشان به اندازه اى كه شرايط برايشان مساعد بوده , زحمات زيادى كشيده اند .
موسى عليه السلام در ادامه سخنانش مى گويد : و اجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى ( 1 ) خدايا من فكر مى كنم كه به تنهايى از عهده كار تبليغ و هدايت مردم بر نمىآيم , شريك و همكار مى خواهم . اما من بدبخت هنوز اين طور احساس نمى كنم , هنوز خيال مى كنم كه به تنهايى كافى هستم . همكار يعنى چه ؟ همفكر يعنى چه ؟ همگام يعنى چه ؟ من بايد به تنهايى كار بكنم . ولى موسى مى گويد : خدايا كار تبليغ است , كار هدايت است , كار ارشاد مردم است , من پيغمبر به تنهايى از عهده اين كار برنمىآيم , خدايا براى من يك شريك , كمك و معاون بفرست . كانديد هم مى كند , برادرم هارون از هر جهت مرد لايقى است , خدايا او را به كمك من بفرست . كى نسبحك كثيرا و نذكرك كثيرا ( 1 ) براى چه ؟ اخلاص خودش را ذكر مى كند : خدايا ما هيچ هدفى نداريم جز اينكه مسبح تو را در دنيا زياد بكنيم , حق پرست را در دنيا زياد كنيم . براى اين است كه من اين تقاضاها را از تو دارم و اين كمكها را از تو مى خواهم .
قرآن عين همينها را درباره پيغمبر اكرم ذكر مى كند ولى به صورت امور تحقق يافته . در مورد موسى به صورت خواسته او ذكر مى كند كه البته مستجاب شد . معلوم مى شود كه خدا پيغمبر را نيز براى همين هدف و رسالت و ايده , م…يد كرد به همان خواستهاى موسى بن عمران . مى فرمايد : بسم الله الرحمن الرحيم الم نشرح لك صدرك ( 2 ) اى پيامبر , اى حبيب ما , آيا ما سينه ترا باز نكرديم ؟ ( سينه باز در عربى كنايه از روح وسيع است ) آيا روح تو را وسيع نكرديم ؟ ترا دريا دل نكرديم ؟ و وضعنا عنك وزرك ( 3 ) . و زر يعنى بار سنگين , به گناه هم كه وزر مى گويند به خاطر اين است كه گناه برخلاف حسنه ( كار خوب ) كه براى انسان حكم بال و نيرو را دارد و انسان را پرواز مى دهد و به او نيرو مى بخشد , بر عكس حكم بار را دارد و انسان را از حركت باز مى دارد .
موسى گفت : يسرلى امرى ( 1 ) كار مرا آسان كن . اينجا مى گويد : و وضعنا عنك وزرك بار سنگين را از دوش تو برداشتيم . الذى انقض ظهرك ( 2 ) اين خيلى عجيب است . براى توضيح معنى انقض مثالى ذكر مى كنم : اگر بالاى يك سقف چوبى , بار سنگينى مثلا جمعيت زيادى باشد كه ديگر اين سقف توانايى نگهدارى آن را نداشته باشد , يك وقت به اصطلاح عاميانه خودمان صداى جرق و جرق سقف را مى شنويم . عرب اينجا مى گويد : انقض يعنى چوبهاى سقف به صدا در آمد كه اگر بار يك مقدار زيادتر باشد , سقف مى شكند . مى فرمايد : اى پيغمبر ! اين بار سنگين , ستون فقرات ترا مثل آن چوبها به صدا در آورده بود , كمرت را خم كرده بود , پشتت را شكسته بود . بعد پيغمبر را تسليت مى دهد : فان مع العسر يسرا ان مع العسر يسرا , فاذا فرغت فانصب و الى ربك فارغب ( 3 ) هرگز از سختى نترس , سستيها در سختيها است و باز سستيها در ميان سختيها پايدار مى شود . باز تاكيد مى كند مطمئنا از سختى نترس كه سستيها همراه سختيهاست .
وقتى اين آيه نازل شد , چهره پيغمبر اكرم از خوشحالى مى درخشيد , متحلل شده بود , سرخ شده بود , وعده خدا است , خدا گفته از سختى نترس , دوباره به من گفته از سختى نترس . فاذا فرغت فانصب از اين كارت كه فارغ شدى باز خودت را به كار پرمشقت ديگرى مشغول كن كه تو از سختى و مشقت ضرر نديدى و ضرر نخواهى ديد . و الى ربك فارغب اين را , شيعه اين طور تفسير مى كند كه : ما اين بار سنگين را به وسيله على عليه السلام براى تو سبك كرديم , على را براى تو كمك فرستاديم . و شيعه حق دارد اين حرف را بزند و درست هم هست , يعنى منطق , همين طور حكم مى كند .
پيغمبر اكرم در حديثى كه شيعه و سنى هر دو روايت كرده اند و متواتر است و سنى هم نمى تواند آن را انكار بكند زيرا سنيها بيشتر از شيعه روايت كرده اند , خطاب به على عليه السلام فرمود : انت منى بمنزله هارون من موسى ( 1 ) , تو با من همان نسبت را دارى كه هار ون با موسى داشت الا انه لا نبى بعدى ( 2 ) با اين تفاوت كه هارون پيغمبر بود ولى چون بعد از م ن پيغمبرى نيست , تو بعد از من پيغمبر نيستى . يعنى همان طور كه خدا , تقاضاى موسى بن عمران را مستجاب كرد و برايش در امر تبليغ و هدايت مردم شريك و كمك فرستاد , على جان ! خدا تو را براى من كمك و معاون فرستاده است . پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم خطاب به على عليه السلام فرمود[ : ( انت وزيرى] ( . . . , كلمه وزير , در اصل لغت به معناى كمك و معاون است . وزراء را كه به اين نام مى خواندند , چون كمكهاى پادشاهان بودند . اصلا كلمه وزير به معنى كمك دهنده است . اين است كه پيغمبر اكرم خطاب به على فرمود تو وزير من يعنى كمك من هستى همان طور كه هارون وزير موسى يعنى كمك موسى بود .
ببينيد , درخواستهاى موسى عليه السلام : رب اشرح لى صدرى و يسر لى امرى و احلل عقده من لسانى يفقهوا قولى و اجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى ( 1 ) صددرصد منطبق است با آنچه كه درباره پيغمبر اكرم به صورت انجام يافته است : الم نشرح لك صدرك و وضعنا عنك وزرك , الذى انقض ظهرك , و رفعنا لك ذكرك فان مع العسر يسرا , ان مع العسر يسرا , فاذا فرغت فانصب و الى ربك فارغب ( 2 ) . اگر معنى انصب را از ماده[ ( نصب] ( نگيريم بلكه از ماده[ ( نصب] ( بگيريم يعنى مقصود اين باشد كه على عليه السلام را به خلافت نصب كن , باز مطلب صددرصد منطبق با آيات قرآن است .
از همه اينها چه نتيجه مى گيريم ؟ نتيجه مى گيريم كه در منطق قرآن , كار تبليغ , كار هدايت و ارشاد مردم , كار بسيار بسيار دشوارى تلقى شده است , در حالى كه در جامعه ما اينقدر كوچك و سبك گرفته مى شود و كار به جائى رسيده كه ديگر اهل علم و فضل , هر كس كه سواد و معلومات داشته باشد , ننگش مىآيد برود منبر . مى گويند فلانى مرد عالمى است در شانس نيست كه برود منبر و تبليغ كند . تقصير كيست ؟ تقصير جامعه است , جامعه اين قدر مقام تبليغ را تنزيل داده و پائين آورده كه هر عالمى , ننگ و عارش مىآيد , توهين به خودش مى داند كه شان تبليغ را به عهده بگيرد . الان در جامعه ما الحمد لله اشخاصى هستند كه ذوفضيلتين هستند , هم امام جماعت هستند و هم خطيب ( مثل آقاى دكتر مفتح ) . ولى در جامعه ما شان پيش نماز از شان مبلغ بيشتر و بالاتر است . پيش نمازى كه هنرى نيست , ايستادن و ديگران به او اقتداء كردن كه هنرى نيست . چون من هر دو كار را كرده ام مى گويم . من در محراب بوده ام , پيش نمازى كرده ام , در منبر بوده ام , تبليغ كرده ام , هميشه ديده و احساس كرده ام كه وقتى كه در محراب هستم در نظر مردم محترمتر هستم تا وقتى كه منبر رفته ام . خدا مى داند اين حقيقت است .
در يك ماه رمضان من در مسجدى منبر مى رفتم و مدتى ديگر پيش نمازى مى كردم , مى ديدم وقتى كه پيش نماز هستم در نظر مردم بزرگتر و محترمتر هستم تا وقتى كه حرف مى زنم . اين بود كه تشخيص مى دادم كه اين مردم , بى هنرى را بر هنر ترجيح مى دهند . چرا بايد اين جور باشد ؟ ما خودمان هستيم كه اين مقام عظيم و منيع را پايين مىآوريم . پيغمبر اكرم خودش مبلغ بود , واعظ بود , منبر مى رفت . در ابتداء منبر نبود , ستونى بود كه رسول اكرم در حال ايستاده به آن تكيه مى كردند و براى مردم موعظه مى نمودند , بعد دستور دادند منبرى ساختند و از آن پس مى رفتند بالاى منبر مى نشستند ( البته منبرهاى امروز عين منبر پيغمبر نيست ) . بيشتر نهج البلاغه , منبرهاى على عليه السلام است . نهج البلاغه على عليه السلام سه قسمت است : خطبه ها , نامه ها , و كلمات قصار .
كلمات قصار جملات كوتاهى است كه ايشان در مواقع مختلفى فرموده است .
مجموع نامه ها و كلمات قصار يك ثلث نهج البلاغه را تشكيل مى دهد . دو ثلث نهج البلاغه خطبه هاى مولا است و تازه اينها همه خطبه هاى مولا نيست بلكه به قول سيد رضى مختار است از خطبه ها , يعنى قسمتهاى انتخاب شده است . و الا خطبه ها خيلى بيش از اينها بوده است . مسعودى كه صد سال قبل از سيد رضى بوده است , در كتاب بسيار معتبر مروج الذهب كه از مدارك معتبر تاريخ اسلام است , مى نويسد الان در حدود چهار صد و هشتاد خطبه از على عليه السلام در دست مردم است . ( 1 ) در صورتى كه در نهج البلاغه بيش از دويست خطبه وجود دارد . تازه اين تعداد را سيد انتخاب كرده و قسمتهايى را نياورده است . بنابراين خطبه هاى على عليه السلام شايد چهار برابر خطبه هاى نهج البلاغه فعلى بوده است . بيشتر نهج البلاغه چيست ؟ همان منبرهاى على عليه السلام . على عليه السلام منبر رفته است , منبرهايش را ضبط كرده و در نتيجه براى ما مانده است . و اين , بيانگر عظمت و اهميت مقام تبليغ در اسلام است , در صورتى كه در ميان ما كوچك و حقير است . نتيجه اش اين است كه ديگر پيام اسلام نمى رسد . خودمان مطلب را خراب كرده ايم . و قتى كه به اين وضع اجتماعى و به اين شكل در آمد كه هر عالمى براى اينكه حيثيت و مقامش محفوظ بماند ( حالا آن عذر درست است يا نه , من كار ندارم , بالاخره جريان اجتماعى كار خودش را مى كند ) , از خطابه خواندن و تبليغ و هدايت و ارشاد مردم پرهيز داشته باشد , كار تبليغ و هدايت و ارشاد بدست افرادى مى افتد كه هيچگونه صلاحيتى ندارند و كارشان از جودى و جوهرى شروع شده است . آن وقت آيا مى توان انتظار داشت كه پيام اسلام , پيام خدا , پيام پيغمبر , پيام على , اين مكتب عظيم و وسيع داراى جنبه هاى مختلف دنيائى و آخرتى , سالم به دست مردم برسد ؟ چه انتظار غلطى ! مقام شامخ زينب در تبليغ او بروز كرد . شما ببينيد اهل بيت امام حسين عليه السلام چه ماهرانه تبليغ كرده اند . دو سه نكته است كه تا انسان به اينها توجه نداشته باشد , به ارزش تبليغ اهل بيت و در واقع به ارزش سفر تبليغاتيشان پى نمى برد . كار اباعبدالله حساب شده بود , يعنى اين سفر را به دست دشمن درست كرد , دشمن , اين سفر را به وجود آورد . دشمن به خيال خودش اسير حمل مى كند اما در حقيقت دارد مبلغ مى فرستد .
نكته اى را عرض مى كنم , هميشه در جامعه بشرى هر قدرت جابره اى هر اندازه زور داشته باشد بالاخره نياز به يك پشتوانه فكرى و فلسفى و عقيدتى دارد , يعنى يك نظام اعتقادى لازم دارد كه تكيه گاه نظام اقتصادى و سياسى و وضع موجود آن باشد . بشر بالاخره نياز به فكر دارد , اگر جامعه اى درست به نظام فاسد حاكم بر خود فكر بكند , محال است كه آن نظام بماند . اين است كه هر نظام موجودى خودش را نيازمند به يك نظام فكرى و عقيدتى به عنوان تكيه گاه و پشتوانه مى داند . مى خواهد آن نظام به صورت يك فلسفه باشد , يك ايسم داشته باشد يا به صورت مذهب باشد . دستگاه يزيد نمى توانست بدون يك پشتوانه فكرى و اعتقادى يا لااقل بدون آنكه اعتقادات موجود مردم را توجيه كرده باشد , كارش را انجام بدهد .
خيال نكنيد آنها اين قدر احمق بودند كه بگويند سرها سر نيزه , گور پدر مردم و افكارشان , بلكه در هر حال , در مقام اغفال افكار مردم و القاى يك سلسله افكار و انديشه ها بودند تا فكر مردم قانع بشود كه وضع موجود بهترين وضع است , بايد همين طور باشد . البته در ميان يك عده مردم مذهبى بايد آن فكر , رنگ و صورت مذهبى داشته باشد . چرا از شريح قاضى استمداد مى كنند ؟ براى اغناى فكر مردم تا به فكر مردم رنگ بدهند , و دادند . در كربلا اين برنامه تا عصر عاشورا موفق بود . امام باقر عليه السلام مى فرمايد سى هزار نفر در كربلا جمع شده بودند براى كشتن پسر پيغمبر , و كل يتقربون الى الله عز و جل بدمه ( 1 ) , و همه آنها به قصد قربت آمده بو دند , به حسين بن على شمشير مى زدند براى اينكه به بهشت بروند . البته ر…سا به تعبيرى كه فر زدق كرد , جوالشان از رشوه پر شده بود , ولى توده مردم كه اين حرفها سرشان نمى شد . فكر توده مردم را اغوا مى كردند . و اين خودش در برنامه هاى ابن زياد بخصوص نقش اساسى داشت . يزيد در اثر شرابخوارى و اينكه كله اش داغ مى شد , افسارش پاره مى شد و باطنش را بروز مى داد ( گفت مستى و راستى ) . در حال مستى , حرف راستش را مى گفت كه هيچ چيز را قبول ندارم . مستى , رسوايش مى كرد و الا خود او هم از اين برنامه استفاده مى كرد .
ابن زياد بعد از شهادت اباعبدالله وقتى كه مردم را در مسجد بزرگ كوفه جمع كرد تا قضيه را به اطلاع آنها برساند , آنچنان قيافه مذهبى و مقدسى به خود گرفت كه گفت : الحمدلله الذى اظهر الحق و اهله , و نصر اميرالم…منين و اشياعه , و قتل الكذاب بن الكذاب ( 1 ) خدا را شكر مى كنيم كه حقيقت را پيروز كرد و ريشه يك دروغگو و پسر دروغگو را كه مى خواست مردم را بفريبد , كند . از مردم ,[ ( الهى شكر] ( مى خواست و شايد صدها[ ( الهى شكر] ( هم گفتند . اگر يك كور بيداردل نبود , آن مجلس را خوب فريب داده بود .
مردى است به نام عبدالله بن عفيف كه خدايش رحمت كند . گاهى وقتها افرادى در موقعيتهايى جانبازى مى كنند كه يك دنيا ارزش دارد . اين مرد از دو چشم نابينا بود . يك چشمش را در جمل در ركاب على عليه السلام و چشم ديگرش را در صفين در ركاب على عليه السلام از دست داده بود . اعمى بود , چون اعمى بود , ديگر كارى از او ساخته نبود و قهرا در جهاد هم شركت نمى كرد و غالبا به عبادت مى پرداخت . آن روز هم در مسجد كوفه بود . اين مرد وقتى كه اين جمله را شنيد از جا حركت كرد و گفت كذاب توئى و پدر تو است و شروع كرد به نطق كردن و خطابه انشاء كردن بطورى كه همانجا ريختند او را گرفتند و بعد هم كشتند . ولى بالاخره اين پرده را دريد .
ابن زياد واقعا به همان دو معنا حرامزاده است , يعنى يك مرد نابكار و شيطان . غالبا در جوامعى كه مردم افكار مذهبى دارند , وقتى كه دستگاههاى جبار مى خواهند خودشان را توجيه كنند , جبرگرا مى شوند , يعنى همه چيز را مستند به خدا مى كنند , كار خدا بود كه اين جور شد , اگر مصلحت نبود كه اين جور نمى شد , خدا خودش نمى گذاشت كه اين جور بشود . اينكه : آنچه هست همان است كه بايد باشد و آنچه نيست همان است كه نبايد باشد , خودش يك منطق است , منطق جبرگرايى . منطق ابن زياد است كه وقتى مواجه مى شود با زينب سلام الله عليها , فورا مسئله خدا را مطرح مى كند كه الحمدلله الذى فضحكم و قتلكم و اكذب احدوثتكم اين جمله ها خيلى معنا دارد , خدا را شكر , اين خدا بود كه شما را كشت , اين خداخواهى بود . عجب فتنه اى براى مسلمين درست كرده بوديد , شكر خدا را كه شما را كشت , شكر خدا را كه شما را رسوا كرد . رسوايى در منطق او چيست ؟ در منطق او هر كس كه به حسب ظاهر در جبهه نظامى شكست بخورد , ديگر رسوا شده و قضيه تمام شده است . اگر او به حق مى بود كه در جبهه نظامى غالب مى شد . و اكذب احدوثتكم يعنى مغلوب شدن شما دليل بر اين است كه حرفتان دروغ بود .
زينب چه گفت ؟ گفت : الحمدلله الذى اكرمنا به نبيه , خدا را شكر كه ما را گرامى داشت كه پيغمبر را از ميان ما قرار داد و ما از خاندان پيغمبر هستيم . انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا و الحمد لله . آن كسى كه در جبهه نظامى شكست مى خورد رسوا نشده است , معيار رسوايى چيز ديگرى است . معيار رسوايى , حقيقتجويى و حقيقت طلبى است . آنكه در راه خدا شهيد مى شود رسوا نشده , رسوا آن كسى است كه ظلم و ستم مى كند . رسوا آن كسى است كه از حق منحرف مى شود . ملاك رسوائى و غير رسوائى اين است . اين طور نيست كه اگر كسى كشته شد , پس حرفش دروغ بوده است . معيار دروغ و راست بودن , خود انسان است , ايده انسان است , حرف و عمل انسان است . حسين من كشته هم بشود راست گفته , زنده هم بماند راست گفته . تو كشته هم بشوى دروغگو هستى , زنده هم بمانى دروغگو هستى . بعد به شدت به او حمله مى كند . جمله اى گفت كه جگر ابن زياد آتش گرفت . گفت[ ( . . . يا بن مرجانه] ( ! مرجانه مادر ابن زياد بود . نمى خوا هد كسى اسم مادرش را بياورد , چون مادرش زن بدنامى بود . اى پسر مرجانه آن زن بدنام ! رسوايى بايد از پسر مرجانه باشد .
اينجا بود كه ابن زياد درماند و چنان مملو از خشم شد كه گفت جلاد را بگوئيد بيايد گردن اين زن را بزند . مردى كه از خوارج و دشمن مولا اميرالم…منين است و با اينها هم خوب نيست , در حاشيه مجلس ابن زياد نشسته بود . وقتى ابن زياد گفت بگوئيد ميرغضب بيايد , او از يك احساس به اصطلاح عربيت , از يك حميت عربيت استفاده كرد . ايستاد و گفت امير ! هيچ توجه دارى كه با يك زن دارى حرف مى زنى , زنى كه 364 چندين داغ ديده است ؟ با يك زن برادرها كشته , عزيزان از دست رفته دارى سخن مى گويى .
و عرض عليه على بن الحسين يعنى بر او على بن حسين را عرض كردند .
فرعون وار صدا زد[ ( من انت ؟] ( ( باز منطق جبرگرايى را ببينيد ) تو كى هستى ؟ فرمود : انا على بن الحسين , من على بن حسين هستم . گفت : اليس قد قتل الله على بن الحسين ؟ مگر على بن حسين را خدا در كربلا نكشت ؟ ( حالا ديگر بايد همه چيز را به حساب خدا گذاشته شود تا معلوم شود كه اينها همه بر حق هستند . ) فرمود من برادرى داشتم نام او هم على بود و مردم در كربلا او را كشتند . گفت خير , خدا كشت . فرمود البته كه قبض روح همه مردم بدست خداست , اما او را مردم كشتند . بعد گفت : على و على يعنى چه , پدر تو اسم همه بچه هايش را گذاشته بود على , اسم تو را هم گذاشته على , اسم ديگرى نبود كه بگذارد ؟ گفت پدر من به پدرش ارادت داشت , او دوست داشت كه اسم پسرانش را به نام پدرش بگذارد . يعنى اين تو هستى كه بايد از پدرت زياد ننگ داشته باشى .
ابن زياد , انتظار داشت كه على بن حسين عليه السلام اصلا حرف نزند . از نظر او يك اسير بايد حرف نزند و وقتى به او مى گويد اين , كار خدا بود , بايد بگويد بله , كار خدا بود , مقدر چنين بود , نمى شد كه اين طور نشود , كار اشتباهى بود و اين حرفها . وقتى ديد كه على بن حسين عليه السلام , يك اسير , اينچنين حرف مى زند , گفت : و لك جراه لجوابى . ( 1 ) شما هنوز جان داريد , هنوز نفس داريد , هنوز در مقابل من حرف مى زنيد , جلاد بيا گردن اين را بزن . نوشته اند تا گفت جلاد گردن اين را بزن , زينب از جا بلند شد , على بن حسين را در آغوش گرفت و گفت : به خدا قسم گردن اين را نخواهيد زد مگر اينكه اول گردن زينب را بزنيد .
نوشته اند ابن زياد مدتى نگاه كرد به اين دو نفر و بعد گفت : به خدا قسم مى بينم كه الان اگر بخواهيم اين جوان را بكشيم , اول بايد اين زن را بكشيم . صرف نظر كرد .
اين يكى از خصوصيات اهل بيت بود كه با منطق جبر گرايى كه در دنيا جبر است و در عين جبر , عدل است , يعنى بشر در اين جهان هيچ وظيفه اى براى تغيير و تبدل و تحول ندارد و آنچه هست آن است كه بايد باشد و آنچه نيست همان است كه نبايد باشد و بنابراين بشر نقشى ندارد , مبارزه كردند .
ولا حول ولا قوه الا بالله العلى العظيم
________________________________________
1- سوره احزاب آيه 39 .
1- سوره الرحمن آيه 14 .
1- سوره طه , آيه 25 .
2- سوره طه , آيه 26 .
3- سوره مزمل , آيه 5 .
4- سوره طه , آيه 27 .
5- سوره طه , آيه 28 .
1- سوره طه , آيات 29 و 30 .
1- سوره طه , آيات 32 تا 34 .
2- سوره انشراح آيه 1 .
3- سوره انشراح آيه 2 .
1- سوره طه آيه 26 2 سوره انشراح آيه 3 .
3- سوره انشراح آيات 5 تا 8 .
2 و 1- ينابيع الموده ج 1 ص 56 , ذخائر العقبى ص 63 , صواعق المحرقه ص 119 , مروج الذهب ج 2 ص 425 , حليه الابرارج 1 ص 589 , مسند الامام رضاج 1 ص 149 , مناقب ابن مغازلى ص 27 تا 31 , شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديدج 3 ص 258 , احتجاج طبرسى ج 1 ص 118 .
1- سوره طه , آيات 30 تا 25 .
2- سوره انشراح آيه 8 - 1 .
1- مروج الذهب ج 2 ص 419 .
1- بحار الانوارج 44 ص 298 .
1- بحار الانوارج 45 ص 119 , مقتل الحسين خوارزمى ج 2 ص 52 , مقتل الحسين مقرم ص 426 , ارشاد شيخ مفيد ص 244 , الكامل فى التاريخ ج 4 , ص 82 , اللهوف ص 69 , كشف الغمه ج 2 ص 67 .
1- ارشاد شيخ مفيد ص 244 , فى رحاب ائمه اهل البيت ج 3 ص 145 و 146 , بحارالانوارج 45 ص 155 تا 117 , الكامل فى التاريخ ج 4 ص 81 و 82 , اللهوف ص 67 و 68 , اعلام الورى ص 247 , مقتل الحسين خوارزمى ج 2 ص 42 , كشف الغمه ج 2 ص 66 .