داستان کوتاه
23 تیر 1395 توسط مرادي
دزد خانه ی ما
از دزد می ترسید. می ترسید مبادا دزد به خانه اش بزند.می ترسید همه سرمایه و دارایی اش را
یک شبه به تاراج ببرند.برای همین در خانه دزدگیر نصب کرده بودبا در های آهنی و قفل های
ضد سرقت.هیچ دزدی جرات نداشت به خانه او قدم بگذارد… .
اما آن شب دزد به سراغش آمدو همه دارایی اش را برد. تا صبح نشده همه اهل محل داستان
فرار پسر غریبه با دخترش را می دانستند.
دخترم,ای همه هستی من…
تو یکی گوهر تابنده بی مانندی,
خویش را خوار مبین,
ای سراپا الماس… ازحرامی بهراس…
قیمت خود مشکن…قدر خود را بشناس…
برگرفته از وبلاگ پویا بلاکفا